این نوشتار قصد دارد با رویکردی انتقادی به بحث دربارهی گزارهی معروف میاندیشم پس هستم بپردازد. در آغاز، مقدماتی دربارهی شیوهی عام دکارت در دستگاه معرفت-شناسیاش، که میتوان آن را شکّ روششناختی نامید، خواهیم گفت و سپس شرحی از دو رویکرد کلّی در تفسیر این گزاره در میا چکیده کامل
این نوشتار قصد دارد با رویکردی انتقادی به بحث دربارهی گزارهی معروف میاندیشم پس هستم بپردازد. در آغاز، مقدماتی دربارهی شیوهی عام دکارت در دستگاه معرفت-شناسیاش، که میتوان آن را شکّ روششناختی نامید، خواهیم گفت و سپس شرحی از دو رویکرد کلّی در تفسیر این گزاره در میان مفسران دکارت ارائه خواهیم کرد: رویکرد استنتاجی و رویکرد شهودی. نشان خواهیم داد که این رویکردها همگی باید به این پرسش پاسخ دهند که آیا دکارت براستی یک نفس، خود، جوهر یا چیزی از این دست را به عنوان پیشفرض هنگام بیان میاندیشم، پس هستم منظور کرده است یا نه. در این پژوهش، با محور قراردادن کتاب تأملات و بررسی شواهدی از سایر آثار دکارت، کوشش خواهد شد که نگاه دکارت به مسألهی من و همچنین آموزههای خود او دربارهی ارتباط اندیشه و وجود من شرح داده شود. به نظر میرسد دستگاه معرفتی دکارت در توجیه هم بودی آگاهی با ادراک اندیشهها، و تصورها و تعلق آنها به یک سوژهی واحد دچار شکاف است. ادعای بخش اصلی نوشتار این است که دکارت، برخلاف مقتضیات روششناختیاش، به طور پیشینی معرفت به ماهیت خود را به عنوان یک اصل وضع کرده و فرض خاصی دربارهی من دارد: من چونان جوهری دارای صفتهای معیّن. این را مسألهی پیشفرض جوهر نامیدهایم. در واقع، ساختار زیرلایه-کیفیت در عمق دستگاه معرفتی دکارت و به ویژه در کوگیتوی او حضوری پنهان اما مؤثر دارد. نوشتار حاضر تلاشی است برای آشکارکردن این واقعیت از طریق بررسی ناسازواری در کاربست روش دکارت برخی مشکلات معناشناختی کاربرد ”من“ در کوگیتو ارگو سوم.
پرونده مقاله