از اصل عدم تناقض ارسطویی تا دیالکتیک: تکوین ایدۀ مطلق در منطق هگل
محورهای موضوعی : کاوش های عقلی"
1 - دکتری فلسفه، دانشگاه فدرال ریودوژانیرو(UFRJ)، پژوهشگر پسادکتری فلسفه در دانشگاه فدرال سائوپائولو (UNIFESP)، برزیل
کلید واژه: هگل, منطق, ایدۀ مطلق, مقولات, هستی, اندیشه,
چکیده مقاله :
منطق در فلسفۀ هگل جایگاهی فراتر از یک علم صوری دارد؛ این علم نه صرفاً ابزاری برای سامان دهی به اندیشه، بلکه بنیان تکوینی کل نظام فلسفی اوست. هگل بر خلاف اندیشه ی ارسطویی که منطق را بر پایه ی اصل عدمتناقض و قواعد صوری استوار میسازد، آن را حرکتی درونی می داند که خودِ واقعیت را آشکار میکند. در علم منطق، هگل مسیر دستیابی به ایدۀ مطلق را از «هستیِ محض» آغاز میکند، جایی که هیچ تعینی وجود ندارد و هستی و نیستی در یکدیگر فرو میروند. از این وحدت، «شدن» به عنوان نخستین لحظه ی حرکت پدیدار می شود. هر مقوله در این مسیر از درون خود نفی میشود و با پدید آوردن تضاد درونی، ضرورتاً به زایش مقولۀ بعدی میانجامد. این فرایند دیالکتیکی نه صرفاً روشی برای استدلال، بلکه خودِ حرکت اندیشه است که از طریق میانجیگریهای درونی به سوی وحدت نهایی سوق مییابد. ایدۀ مطلق، نقطۀ اوج این حرکت است؛ جایی که اندیشه و هستی، سوژه و ابژه، و صورت و محتوا در وحدتی درونی به خودآگاهی میرسند. بدینترتیب، منطق نزد هگل زبان خود هستی است؛ زبان و ساختاری که واقعیت از طریق آن خودش را میشناسد.
این مقاله میکوشد نشان دهد که فهم جایگاه منطق در نظام هگل، کلید فهم فلسفۀ اوست. زیرا تنها با درک این نکته که حقیقت امری پویا و درونی است میتوان دریافت که چرا برای هگل، عقلانیت و واقعیت نه دو امر از هم جداشده، بلکه دو روی یک حرکتاند.
In Hegel’s philosophy, logic occupies a position that goes beyond a merely formal science; it is not only an instrument for organizing thought, but the constitutive foundation of his entire philosophical system. Unlike the Aristotelian tradition, which establishes logic on the basis of the principle of non-contradiction and formal rules, Hegel conceives it as an inner movement that reveals reality itself. In the Science of Logic, Hegel begins the path toward the Absolute Idea from “pure being,” where no determination exists and being and nothing merge into one another. From this unity, “becoming” emerges as the first moment of movement. Each category, along this path, negates itself internally and, by producing its own contradiction, necessarily leads to the emergence of the next category. This dialectical process is not merely a method of argumentation, but the very movement of thought, which, through inner mediations, advances toward the final unity. The Absolute Idea represents the culminating point of this movement: the moment in which thought and being, subject and object, form and content, achieve self-consciousness in an inner unity. Thus, for Hegel, logic is the very language of being; the structure through which reality recognizes itself.
This article seeks to show that understanding the place of logic within Hegel’s system is the key to understanding his philosophy. For only by realizing that truth is a dynamic and inner process can one comprehend why, for Hegel, rationality and reality are not two separate spheres, but two faces of the same movement.
خانساری، مهدی. (۱۳۸۲). مبانی منطق صوری. تهران: سمت.
Hegel, G. W. F. (1969). Science of Logic. Trans. A. V. Miller. London: George Allen & Unwin.
Houlgate, S. (2016). Hegel’s Science of Logic: A Reader’s Guide. Bloomsbury Academic.
Houlgate, S. (2019). Hegel on Being. Edinburgh University Press.
Nuzzo, A. (2021). Hegel’s Theory of Contradiction. New York: Palgrave Macmillan.
Pinkard, T. (2012). Hegel’s Naturalism: Mind, Nature, and the Final Ends of Life. Oxford University Press.
Redding, P. (2019). Analytic Philosophy and Hegelian Idealism. Routledge.
Redding, P. (2020). Continental Idealism: Leibniz to Nietzsche. Routledge.
Stern, R. (2020). The Routledge Philosophy Guidebook to Hegel and the Phenomenology of Spirit. Routledge.
|
ISSN:2980-9614 | Rational Explorations Vol.4, No.2, Autumn 2025 |
|
Saeed Javadanian
https://doi.org/10.71908/rational.a2025.1221082
Article Info | ABSTRACT |
Article type: Research Article
Received: 2025/05/10 Accepted: 2025/08/13 | In Hegel’s philosophy, logic occupies a position that goes beyond a merely formal science; it is not only an instrument for organizing thought, but the constitutive foundation of his entire philosophical system. Unlike the Aristotelian tradition, which establishes logic on the basis of the principle of non-contradiction and formal rules, Hegel conceives it as an inner movement that reveals reality itself. In the Science of Logic, Hegel begins the path toward the Absolute Idea from “pure being,” where no determination exists and being and nothing merge into one another. From this unity, “becoming” emerges as the first moment of movement. Each category, along this path, negates itself internally and, by producing its own contradiction, necessarily leads to the emergence of the next category. This dialectical process is not merely a method of argumentation, but the very movement of thought, which, through inner mediations, advances toward the final unity. The Absolute Idea represents the culminating point of this movement: the moment in which thought and being, subject and object, form and content, achieve self-consciousness in an inner unity. Thus, for Hegel, logic is the very language of being; the structure through which reality recognizes itself. This article seeks to show that understanding the place of logic within Hegel’s system is the key to understanding his philosophy. For only by realizing that truth is a dynamic and inner process can one comprehend why, for Hegel, rationality and reality are not two separate spheres, but two faces of the same movement.
Keywords Hegel, logic, Absolute Idea, categories, being, thought
|
*Corresponding Author: Saeed Javadanian Address: PhD in Philosophy, Federal University of Rio de Janeiro (UFRJ), Postdoctoral Researcher in Philosophy at the Federal University of São Paulo (UNIFESP), Brazil. E-mail: sjavdaniyan@gmail.com | |
ISSN: 2980-9614 | فصلنامه علمی
کاوش های عقلی
|
|
از اصل عدم تناقض ارسطویی تا دیالکتیک: تکوین ایدۀ مطلق در منطق هگل
سعید جاودانیان
دکتری فلسفه، دانشگاه فدرال ریودوژانیرو(UFRJ)، پژوهشگر پسادکتری فلسفه در دانشگاه فدرال سائوپائولو (UNIFESP)، برزیل
اطلاعات مقاله | چکیده |
نوع مقاله: مقاله پژوهشی
دریافت: 20/02/1404 پذیرش: 22/05/1404 | منطق در فلسفۀ هگل جایگاهی فراتر از یک علم صوری دارد؛ این علم نه صرفاً ابزاری برای سامان دهی به اندیشه، بلکه بنیان تکوینی کل نظام فلسفی اوست. هگل بر خلاف اندیشه ی ارسطویی که منطق را بر پایه ی اصل عدمتناقض و قواعد صوری استوار میسازد، آن را حرکتی درونی می داند که خودِ واقعیت را آشکار میکند. در علم منطق، هگل مسیر دستیابی به ایدۀ مطلق را از «هستیِ محض» آغاز میکند، جایی که هیچ تعینی وجود ندارد و هستی و نیستی در یکدیگر فرو میروند. از این وحدت، «شدن» به عنوان نخستین لحظه ی حرکت پدیدار می شود. هر مقوله در این مسیر از درون خود نفی میشود و با پدید آوردن تضاد درونی، ضرورتاً به زایش مقولۀ بعدی میانجامد. این فرایند دیالکتیکی نه صرفاً روشی برای استدلال، بلکه خودِ حرکت اندیشه است که از طریق میانجیگریهای درونی به سوی وحدت نهایی سوق مییابد. ایدۀ مطلق، نقطۀ اوج این حرکت است؛ جایی که اندیشه و هستی، سوژه و ابژه، و صورت و محتوا در وحدتی درونی به خودآگاهی میرسند. بدینترتیب، منطق نزد هگل زبان خود هستی است؛ زبان و ساختاری که واقعیت از طریق آن خودش را میشناسد. این مقاله میکوشد نشان دهد که فهم جایگاه منطق در نظام هگل، کلید فهم فلسفۀ اوست. زیرا تنها با درک این نکته که حقیقت امری پویا و درونی است میتوان دریافت که چرا برای هگل، عقلانیت و واقعیت نه دو امر از هم جداشده، بلکه دو روی یک حرکتاند. کلیدواژه: هگل، منطق، ایدۀ مطلق، مقولات، هستی، اندیشه
|
⁕-نشانی پست الکترونیکی نویسنده مسئول: sjavdaniyan@gmail.com
1- مقدمه
بحث دربارۀ جایگاه منطق در فلسفۀ هگل همواره از بنیادیترین و در عین حال مناقشهبرانگیزترین حوزههای پژوهش در فلسفۀ قارهای و تاریخ اندیشه بوده است. در سنت ارسطویی، منطق دانشی صوری و ابزاری تلقی میشود که وظیفهاش تنظیم درست استدلالها و حفاظت از اصولی همچون عدمتناقض است. در این چارچوب، منطق بیرون از واقعیت قرار میگیرد و هیچ نقشی در تکوین حقیقت ایفا نمی کند. اما هگل از این استدلال فاصله میگیرد و در علم منطق خود رویکردی جدید به ما ارائه می دهد که در آن منطق دیگر بیرون از واقعیت نیست، بلکه زبان و سازوکار درونی خودِ واقعیت است.
هگل از این اصل بنیادین آغاز میکند که اندیشه و هستی در نهایت یک حقیقتاند. بدین معنا، تحلیل منطقی نه صرفاً بررسی ساختارهای ذهنی، بلکه آشکارسازی حرکت درونی واقعیت است. حرکت از «هستیِ محض» به «نیستی» و سپس به «شدن» نشان میدهد که هر مقوله از درون خودش نفی میشود و در این نفی، امکان زایش مقولۀ بعدی فراهم میشود. این حرکت دیالکتیکی که از طریق نفی و میانجیگری درونی سامان مییابد، تا جایی ادامه پیدا می کند که اندیشه در مقام «ایدۀ مطلق» به خودش آگاهی می یابد و تمامی تضادهای پیشین رفع می شوند.
این مقاله، با بررسی دیالکتیک مقولات و مسیر کشف حقیقت، نشان میدهد که در فلسفۀ هگل، منطق صرفاً ابزاری برای تفکر نیست، بلکه خودِ حقیقت در حال تکوین است؛ حقیقتی که از درون تضادها زاده میشود و در ایدۀ مطلق به آگاهی میرسد.
2-تناقض به مثابه ی حرکت
در نظام فلسفی هگل، تناقض نه یک خطای منطقی است و نه نقطه ای برای توقف یا پایان اندیشه؛ بلکه دقیقاً محرکی است برای حرکت اندیشه و مفاهیم برای کشف حقیقت. در منطق هگل، هر مقوله در ذات خود حامل نوعی ناهمسانی درونی است که باعث میشود اندیشه به مرحله ای بالاتر گذر کند. در حقیقت، هگل تناقض را نه به عنوان شکستی در تفکر، بلکه بهعنوان شرط لازم برای امکانِ کشف حقیقت می داند(هولگیت، 2019: 73).
هگل در علم منطق تصریح میکند که «آنچه حرکت را در چیزها برمیانگیزد، همان تضاد درونی آنهاست»(هگل، 1969: 439). این بدان معناست که هر مقوله در فرآیند گسترش مفهوم خود به لحظهای میرسد که در آن، درونیترین تعریفش خود را نقض میکند و از دل این نقض، مرحلهی بعدی مفهوم ایجاد می شود. در حقیقت، تناقض نه امری تصادفی، بلکه بخشی ضروری از دیالکتیک است؛ ضرورتی که وحدت و تکثر را در درون هر مقوله به هم متصل می کند(پینکارد، 2012: 154).
بنابراین، در هگل «تناقض نه صرفاً یک وضعیت سلبی، بلکه خودِ صورتِ مثبت شدنِ اندیشه است»(ردینگ، 2020: 211). این درک از تناقض، شکاف عمیقی میان منطق هگل و منطق صوری ارسطویی ایجاد میکند. در منطق ارسطویی، تناقض بهمنزلهی خطا و عدم انسجام است؛ درحالیکه در منطق هگلی، تناقض همزمان نشاندهندهی ناتمامبودن و امکانِ تعالی است.
نوتزو تأکید میکند که «حرکت مفهومی در هگل تنها زمانی قابلدرک است که تناقض را نه تهدیدی برای عقلانیت، بلکه راهی برای تحقق کامل آن بدانیم»(نوتزو، 2021: 97). بهاینترتیب، نفی و میانجیگری در اندیشه هگل بر پایهی تناقضی است که هر مقوله را وادار به گذار میکند؛ مقولهای که در درون خود نمیتواند به کفایت برسد و ناگزیر است به چیزی فراتر از خودش دست یابد.
این خوانش نشان میدهد که برای هگل، حقیقتْ ایستا نیست؛ حقیقت در جریان پیوستهی حرکت خود بهواسطهی تناقض تحقق مییابد. بنابراین، اگر مقولات هگل را صرفاً همچون تعاریف بسته و ثابت در نظر بگیریم، عملاً روح دیالکتیک او را نادیده گرفتهایم(هولگیت، 2006: 128). حقیقت برای هگل، «شدنی» است که چیزی جز حرکت تناقض آلود مفاهیم نیست. او همه پدیدهها را ذاتی پویا میداند که از طریق تضاد درونی و سنتز تحول مییابند. درحالیکه، منطق صوری ارسطویی بر اصل عدم تناقض استوار است و هدف آن بیان الگوهای استدلال معتبر است که در تمام انواع محتوا قابل اعمال باشند. این منطق عمدتاً به تدوین قواعدی میپردازد که تفکر صحیح و قیاسهای معتبر را تضمین میکنند (خانساری، 1382: 18). در این چارچوب، منطق از جهان واقعی و پویا جداست و بر دستهبندیهای ثابت و روابط ایستا عمل میکند. اما از نگاه هگل، منطق حقیقتی مستقل و جدا از واقعیت نیست، بلکه در ذات هستی تنیده شده و بیانکنندهی حقیقت نهفته در آن است.
3-مسیر کشف «مطلق» در فلسفۀ هگل
مراد از مطلق در فلسفه ی هگل، نه یک جایگاه خاص، یا یک مقوله خاص، بلکه فرایند منطقی کل عالم هستی است. منتها این فرایند در طی مراحلی انجام می گیرد و پس از آن است که این مراحل تبدیل می شود به مراحل و مراتب فلسفه هگل. به عبارت دیگر، هگل خودش را ملزم به توضیح مراتب و مراحلی می داند که مطلق از طریق آنها، از اجماع به تفصیل کشیده می شوند. درست به مانند یک امر کلی؛ که این امر کلی برای تبدیل شدن به جزیی، مرحله به مرحله به جزئیت نزدیک می شود و لذا آن امر جزئی لزوما چیزی غیر از امر کلی نیست بلکه در امتدا و استمرار همان امر کلی اتفاق می افتد.
از این رو، در فلسفۀ هگل، مسیر رسیدن به «مطلق» نه یک جهش متافیزیکی است و نه یک فرضیۀ الهیاتی؛ بلکه ضرورتی منطقی است که از طریق حرکت دیالکتیکی مقولات کشف می شود. این مسیر از هیچ اصل بیرونی یا پیشفرضی آغاز نمیشود، بلکه از «بیواسطگیِ نامعینِ هستیِ محض» شروع میگردد؛ مقولهای که هیچ محتوای اضافی یا تعیّن خاصی در خود ندارد. هگل در اینباره مینویسد: «وقتی هیچ ویژگی و تعیّنی در نظر نگیریم، هستیِ محض همان نیستیِ محض است.» (هگل، 1969: 82).
هگل با آغاز از هستیِ محض و سپس گذار به نیستی و شدن، نشان میدهد که مفاهیم بنیادینِ اندیشه درون خود گرایشی به گذار از خود دارند. این حرکت از مفاهیم ساده به مقولات پیچیدهتر، در واقع همان فرآیند میانجیگریِ درونی مفهوم است که در نهایت به «ایده مطلق» ختم میشود. به بیان هولگیت، «مطلق در هگل یک اصل متعالی و بیرونی نیست، بلکه نتیجهی ضرورتی است که خود اندیشه را به سمت وحدتِ خود با واقعیت حرکت می دهد»(هولگیت، 2016: 142). به عبارت دیگر، مسیر کشف مطلق را میتوان همچون تجربهای عقلانی فهمید که در آن عقل از طریق مواجهه با محدودیتهای خود، به مرتبهای برتر ارتقا مییابد و در نقطۀ اوج، درمییابد که هیچ واقعیتی بیرون از خودش وجود ندارد؛ بلکه واقعیت همان ساختار خودِ تفکر است(استرن، 2020: 203). بدینسان، مسیر کشف مطلق در فلسفۀ هگل در حقیقت بیانگر این اصل است که حقیقتْ در ساختارخودِ اندیشه کشف می شود و مطلق نه در ورای تجربه انسانی است و نه در بیرون از فرآیند دیالکتیکی یافت میشود؛ بلکه همان خود-آگاهیِ نهایی اندیشه است که واقعیت و عقلانیت را در یک کلیت ضروری به هم پیوند میزند. به همین دلیل، هگل در پایان علم منطق از «ایده مطلق» سخن میگوید؛ یعنی وحدت ایدۀ ذهنی و ایدۀ عینی. این نقطه، هم پایان است و هم آغاز؛ لحظهای که تفکر خود را به روی واقعیت میگشاید و مسیر را برای طبیعت و روح آماده میسازد(هگل، 1969، 824).
4-منطق بهمثابه شالودۀ نظام فلسفی هگل
در نظام فلسفی هگل، منطق صرفاً مجموعهای از قواعد اندیشیدن نیست، بلکه بنیان و نقطۀ عزیمت کل دستگاه فکری اوست. منطق برای هگل همان جایی است که فلسفه آغاز میشود و همهچیز از آن نشئت میگیرد. او در پیشگفتار دانش منطق مینویسد که «منطق، صورت ناب اندیشه است که حقیقت را در خویش و از درون خویش میپرورد»(هگل، 1969: 33). این سخن نشان میدهد که منطق نزد هگل صرفاً ابزار تحلیل نیست، بلکه زمینهای است که هستی و اندیشه در آن به یکدیگر گره میخورند.
در سنتهای پیشین، بهویژه نزد ارسطو، منطق دانشی صوری تلقی میشد که وظیفهاش تضمین صحت استدلال بود. حتی در فلسفۀ کانت نیز منطق جایگاهی محدود دارد و او آن را به قواعدی عام برای تفکر تقلیل میدهد و تمایزی جدی میان منطق و متافیزیک قائل میشود. اما هگل این مرز را برمیدارد و منطق دیگر دانشی مقدماتی برای فلسفه نیست، بلکه خود فلسفه در خالصترین شکل آن است(نوتزو، 2021: 142). تعیین این جایگاه بنیادین برای منطق از این واقعیت ناشی میشود که او هستی و اندیشه را دو ساحت مستقل نمیداند، بلکه دو روی یک حقیقت واحد میبیند.
این جایگاه سبب میشود که منطق نه تنها «بخش نخست فلسفه»، بلکه بنیاد طبیعت و روح نیز باشد. هگل منطق را نقطۀ آغاز میگیرد، اما آن را در طبیعت و سپس در روح به تبلور میرساند. به همین دلیل، بسیاری از مفسران معاصر مانند رابرت استرن بر این نکته تأکید کردهاند که «بدون فهم منطق، هیچ بخشی از نظام هگل— از فلسفۀ طبیعت گرفته تا فلسفۀ روح—قابل درک نخواهد بود»(استرن، 2020: 118).
از این منظر، میتوان گفت که منطق نزد هگل نقشی شبیه به «ژنتیک حقیقت» دارد(ردینگ، 2019، 75): همانطور که ژنها نقشهی کل یک موجود زنده را در خود دارند، منطق نیز نقشهی کل فلسفۀ هگل را در بر میگیرد. مقولات منطقی همچون دانههاییاند که در فرایند دیالکتیکی رشد میکنند و در نهایت در قالب های مختلف همچون طبیعیت به بار مینشینند. بنابراین، فهم جایگاه منطق در نظام هگل نه فقط برای تفسیر نظریۀ او درباره اندیشه، بلکه برای فهم کل فلسفهاش ضرورتی اجتنابناپذیر است. در حقیقت، با قرار دادن منطق در مرکز نظام فلسفی خود، هگل نشان میدهد که مطلق از رهگذر خودِ اندیشه قابلشناخت است و حرکت دیالکتیکی در درون منطق در واقع همان خودـگشایی ایدۀ مطلق است. از این رو، منطق نزد هگل نهتنها دانشی معرفتشناختی بلکه هستیشناختی نیز هست؛ زیرا شرایطی را آشکار میکند که در آن، بودن قابلاندیشیدن و قابلشناختن میشود.
5-دیالکتیک درونی منطق و زایش ایدۀ مطلق
علم منطق هگل از سه بخش عمده تشکیل میشود: منطق وجود، منطق ذات و منطق مفهوم. این سه ساحت را نمیتوان همچون سه فصل مجزا در نظر گرفت، بلکه لحظاتیاند از یک حرکت واحد که درونیترین ریتم اندیشه را بازتاب میدهند. به بیان دیگر، ایدۀ مطلق حاصل یک مقولهی منفرد نیست، بلکه نتیجهی تمامیت این سه مرحله و حرکت درونی آنهاست.
در بخش وجود، اندیشه با بیواسطگی مطلق آغاز میکند؛ با «وجود محض» که به دلیل تهیبودن از هرگونه تعیّن، بلافاصله به «نیستی» و سپس به «شدن» گذر میکند(هگل، 1969: 82-85). این حرکت آغازین نشان میدهد که حتی بنیادیترین مفاهیم نیز از تضاد درونی برمیخیزند و بدون نفی، تعیّنی پیدا نمیکنند.
اما حرکت دیالکتیکی در همین نقطه متوقف نمیشود. در بخش ذات، مفاهیم به سطحی میرسند که در آن، روابط درونی آشکار میگردد. ذات در اینجا دیگر صرفاً چیزی نیست که هست، بلکه چیزی است که تنها از رهگذر دیگری درک میشود. همین بازتابپذیری نشان میدهد که مقولات بدون میانجیگری قادر به ایستایی نیستند و همواره در شبکهای از ارجاعات متقابل تعریف میشوند(همان،389-392).
نهایتاً، در بخش مفهوم، اندیشه به سطحی میرسد که در آن خودآگاهی ممکن میشود. اینجا دیگر مقولات صرفاً بهواسطۀ دیگری نیستند، بلکه اندیشه درمییابد که خودْ سرچشمهی حرکت و تعیّن است. مقولههایی چون «مفهوم»، «قضاوت» و «قیاس» نشان میدهند که عقل قادر است خود را بهمثابۀ نظامی زنده و در حال حرکت دریابد(همان، 667-671).
از دل این سه ساحت، ایدۀ مطلق زاده میشود؛ ایدهای که تمام مسیر منطق را در خود جمع میکند و بهمثابهی وحدت اندیشه و هستی ظاهر میگردد. ایدۀ مطلق، در این معنا، نه پایانی صوری بلکه لحظهی بازگشت اندیشه به خویش است؛ لحظهای که عقل درمییابد حرکت درونی مقولات چیزی جز خودآگاهی تدریجی او نسبت به ذات خویش نبوده است(همان، 824).
بدینترتیب، دیالکتیک درونی منطق هگل نشان میدهد که فلسفه برای او نه مجموعهای از اصول ثابت، بلکه فرآیند خود حرکت عقل است. ایدۀ مطلق نیز بهمثابهی زایش همین فرایند فهمیده میشود: نقطهای که در آن عقلانیت به شفافیت میرسد و راه را برای گذار به طبیعت و روح باز می کند.
6-نتیجهگیری
در پرتو آنچه گذشت، میتوان گفت که منطق در فلسفهی هگل، بنیان نظام فلسفی او را شکل میدهد و راه دستیابی به ایدۀ مطلق را هموار میسازد. منطق هگل فراتر از یک دستگاه صوری برای ساماندهی اندیشه است؛ این منطق، خود حرکت درونی حقیقت را آشکار میکند و نشان میدهد که چگونه اندیشه و هستی در ساختاری واحد به هم میرسند.
هگل نشان میدهد که تناقض نه نشانهای از ضعف تفکر بلکه موتور محرک آن است. هر مقوله، در درون خود محدودیتهایی دارد که آن را به گذر از خویش وامیدارد. این گذر، نه پرشهای تصادفی بلکه حلقههای پیوستهای از نفی و رفع است که در نهایت اندیشه را به سطحی بالاتر و غنیتر میرساند. به همین دلیل، در نظام هگل هیچ حقیقتی منفعل و ایستا نیست؛ حقیقت، همان فرایندِ شدن است.
مفهوم ایدۀ مطلق در پایان علم منطق نقطهای نیست که فلسفه در آن متوقف شود؛ بلکه آغازی است برای حرکت به سوی طبیعت و روح. ایده با گذر از خویش، به طبیعت معنا میبخشد و سپس از طریق روح، دوباره به خودش بازمیگردد. در این چرخه، فلسفه هگل نشان میدهد که حقیقت نه یک موجودیت ساکن، بلکه یک فرایند زنده است؛ فرایندی که در آن اندیشه و واقعیت، صورت و محتوا، و سوژه و ابژه، در نهایت به یگانگی میرسند.
این درک از منطق بهعنوان شالودۀ نظام فلسفی هگل، به ما نشان میدهد که فهم حقیقت، نه در پذیرش پیشفرضهای ثابت بلکه در پذیرفتن حرکت، نفی و دیالکتیک نهفته است. تفکر، وقتی زنده است که آمادهی عبور از مرزهای خود باشد و در این عبور، خود و جهان را همزمان دگرگون سازد.
فهرست منابع
الف. منابع فارسی
خانساری، مهدی. (۱۳۸۲). مبانی منطق صوری. تهران: سمت.
ب. منابع لاتین
Hegel, G. W. F. (1969). Science of Logic. Trans. A. V. Miller. London: George Allen & Unwin.
Houlgate, S. (2016). Hegel’s Science of Logic: A Reader’s Guide. Bloomsbury Academic.
Houlgate, S. (2019). Hegel on Being. Edinburgh University Press.
Nuzzo, A. (2021). Hegel’s Theory of Contradiction. New York: Palgrave Macmillan.
Pinkard, T. (2012). Hegel’s Naturalism: Mind, Nature, and the Final Ends of Life. Oxford University Press.
Redding, P. (2019). Analytic Philosophy and Hegelian Idealism. Routledge.
Redding, P. (2020). Continental Idealism: Leibniz to Nietzsche. Routledge.
Stern, R. (2020). The Routledge Philosophy Guidebook to Hegel and the Phenomenology of Spirit. Routledge.