A comparative study of the meaning of life from the perspective of Rumi and Yalom
Subject Areas : Persian Language and LiteratureMasomeh Ghasemloo 1 , Morteza Razzagh Pour 2 , Mohammad Ismail Ebrahimi 3
1 - Ph.D. student of Persian language and literature, Hamedan Branch, Islamic Azad University, Hamedan, Iran
2 - Assistant Professor, Department of Persian Language and Literature, Hamedan Branch, Islamic Azad University, Hamedan, Iran
3 - Assistant Professor, Department of Psychology, Hamedan Branch, Islamic Azad University, Hamedan, Iran.
Keywords: Rumi, God-centered, meaning of life, Yalom, Keywords: existential,
Abstract :
Knowing the meaning of life is one of the most important challenges of thinkers. Getting rid of emptiness and giving meaning and motivation to life has been one of the most obvious topics in psychology. Scientists of different eras have spared no effort to find a suitable answer to the meaning of life. In this research, we have tried to study the meaning of life from the perspective of the great mystic Rumi and the Western thinker and psychologist, Yalom, and to express the commonalities and differences of their views. The present study has been done by descriptive-analytical method and inductive method based on the propositions of existential psychology and in particular the views of Yalom and Rumi's poems. Rumi believes that if a person knows his spiritual dimension better, it will give meaning and meaning to his life; God plays a pivotal role in his life. But existentialist psychologists Yalom believe that the world is random and has no meaning. There is no policy other than what one creates. Yalom and Maulana agree on some components, such as the freedom of death that makes life meaningful, despite the obvious differences in views. The results show that the meaning of life in Rumi's Masnavi according to Yalom depends on observing principles such as moral responsibility which have been invented by man himself. Rumi believes that returning to the original along with other components is a factor in getting rid of emptiness, but Yalom does not believe in these aspects.
_||_
Sources and references
Yalom, Ervin.D., When Nietzsche Wept, translated by Mirmoazi, Mahshid (2001), Nei Publishing
Yalom, Ervin D., existential psychotherapy, translated by Habib, Sepideh (2016)
- Yalom, Ervin D., Gazing at the Sun (overcoming the fear of death), translated by Nimirai, Mehdi (2008) Mashhad: Niko Publishing
- Maulana Jalaluddin Muhammad Balkhi, Masnavi Manavi (1378), Paya edition
- Yalom, Ervin D., Mom and the meaning of life: psychotherapeutic stories, translated by Habib, Sepideh (2009) Tehran: Qatre Publishing
Yalom, Erwin D., Derman-Schopenhauer. Translated by Habib, Sepideh, (1391) Tehran: Nash Ghatrah
- Forozanfar, Badi-ul-Zaman, Commentary on Masnavi Sharif (1381), Tehran: Zovar Publications, 3 volumes
Malekian, Mustafa, in the passage of the wind, (2014). Tehran: Naghah Maazareh Publishing House
- Zareen Koob, Abdul Hossein, and Arian, Qamar, from Ne Nameh: Selected Masnavi Manavi (1390), Tehran: Sokhn Publications
- Islamic, Nadushan and 1379: Green garden of love
Akbarzadeh, Fariba and co-workers, (2013) an article on the comparative analysis of death and its relationship with the meaning of life from Molavi and Heidegger, 5th year, number 11
- Azizi, Milad and co-workers (2014), an article examining Ervin Yalom's point of view on the relationship between the existential concerns of thinking about death and the meaning of life, scientific and research article, fourth year (number 8)
- Rouhani, Reza, Molavi and Azadi essay (the concept of freedom and the obstacles to reach it in Masnavi Ma'navi), Kashan University
Ali Zamani, Amir Abbas et al. (2017) The article examines the encounter with the suffering of existential loneliness in Ervin Yalom's thought and the mystical pain of separation in Molavi's thought. Article 5, Volume 20 (No. 78)
Shayanfar, Shahnaz (2018). The article on our metaphysical components of the meaning of life according to Ervin Yalom, Ontological Research Journal, 8th year (number 15)
72
فصلنامه علمی پژوهشی زبان و ادب فارسی - دانشکده علوم انسانی |
دانشگاه آزاد اسلامي واحد سنندج –سال چهاردهم / شماره53/ زمستان1401
بررسی تطبیقی معنای زندگی از دیدگاه مولوی و یالوم
معصومه قاسملو قیداری1
دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی، واحد همدان، دانشگاه آزاد اسلامی، همدان، ایران
مرتضی رزاقپور(نویسنده مسئول)2
استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی، واحد همدان، دانشگاه آزاد اسلامی، همدان، ایران
محمد اسماعیل ابراهیمی
استادیار گروه روانشناسی، واحد همدان، دانشگاه آزاد اسلامی، همدان، ایران
چکیده
پرسش از معنای زندگی همواره از دغدغههای اساسی اندیشمندان بوده است. این که آدمی چگونه می تواند به به زندگی خود معنا بدهد واز پوچی و تهی شدگی رهایی یابد ازمهم ترین مسائل روانشناسی بوده است. دانشمندان گذشته و حال کوشیده اند به اشکال گوناگون برای این پرسش که معنای زندگی چیست؟ پاسخی درخور بیابند. در این پژوهش کوشیده ایم معنای زندگی را از منظر عارف بزرگ ایرانی مولانا و اندیشمند برجسته ی غرب , روانشناس شهیر، اروین یالوم بررسی کنیم و به بیان اشتراکات و افتراقات دیدگاه های این دو بپردازیم.
پژوهش حاضر به روش توصیفی تحلیلی و به شیوه استقرایی بر اساس گزارههای روانشناسی اگزیستانسیال و به طور خاص آراء آروین یالوم و سرودههای مولانا جلالالدین بلخی صورت گرفته است. مولانا در پس ظواهر زندگی، معنای زندگی را جستجو می کند و معتقد است اگر انسان بعد معنوی خود را بهتر بشناسد، این به زندگی او معنا و مفهوم میبخشد؛ خدا در زندگی وی نقش محوری دارد که همه چیز حول این مفهوم میگردد. اما یالوم که از روانشناسان اگزیستانسیالیست است، معتقد است دنیا تصادفی است و معنایی در کار نیست هیچ خط و مشی جز آنچه خود فرد خلق میکند وجود ندارد. اما یالوم و مولانا علیرغم تباین آشکار در آراء و عقاید در برخی از مولفههایی همچون آزادی، مرگ، تنهایی، پوچی و... که به جاودانگی حقیقی و معنادار بودن زندگی انسان منجر میشود متفقالقولاند. و برآیندی که از این بررسی به عمل آمده نشان میدهد معنای زندگی در سرودههای مولانا بر اساس روانشناسی وجودی یالوم منوط به رعایت اصولی هم چون مسئولیت، عشق، اخلاق و ... است که خود انسان، آنها را ابداع کرده است. ضمن اینکه از دید مولانا بازگشت به اصل در کنار سایر مولفهها عامل رهایی انسان از پوچی و بیمعنایی است ولی یالوم به این جنبههای ما بعدالطبیعه اعتقادی ندارد.
واژگان کلیدی: اگزیستانسیالیسم ، معنای زندگی، مولانا، خدامحوری، یالوم
مقدمه
آگاهی انسان از موقعیت خود در جهان و آشنایی او با پیچیدگیهای عالم هستی، نقطه آغازین جستجوی معنای زندگی است: در واقع وقتی انسان خود را در برابر عظمت جهان و ظرایف عالم هستی میبیند با حیرت بسیاری از خود میپرسد: هدف خلقت چیست؟ معنا و هدف زندگی چیست؟ به قدری این پرسشها اهمیت دارد که اندیشمندان و متفکران بزرگ تاریخ را به خود مشغول داشته و هر کدام را برای مدتی و شاید تا پایان عمر درگیر نموده است.
صرف نظر از گرایش ذاتی انسان به فهم و معنای زندگی و اینکه هر متفکری که به هستی خدا و دین میپردازد به شکلی دغدغه این مسئله را خواهد داشت؛ اما رواج این اندیشه و توجه جدی به آن از اواخر قرن هجدهم به این طرف با توجه به تغییراتی که در زندگی بشر به واسطه صنعتی و ماشینی شدن آن روی داده است، اینگونه پرسشها بسیار افزایش یافته است. موضوعاتی از قبیل معنای زندگی، ارزش و هدف زندگی در دنیای امروزی به دلیل مدرنیته و سرعت تغییرات و دگردیسیهای بیش از حد، زندگی، ذهن و زبان انسانها را به خود مشغول داشته تا جاییکه انسان را وادار به اندیشیدن و تفکر دربارهی معنای زندگی نموده است.
بنابراین پرسش از معنای زندگی مسألهای برای عموم ابناء بشر است که حل آن ادامه حیات آدمی را توجیه و کیفیت زیستن آنها را تعیین میکند.
در اثر حاضر با توجه به افزایش اندیشههای نهیلیستی و تفکراتی که زندگی انسان را پوچ و بی فایده میشمارند، پرداختن به این بحث از اهمیت بیشتری برخوردار شده است. در واقع مسألهی معنای زندگی و اینکه انسان برای چه آفریده شده و چه هدفی را در زندگی دنبال میکند را میتوان از مهمترین دغدغههای ذهن بشر به حساب آورد. برای همین است که اندیشمندان بسیاری در قالب مکاتب مختلف بشری سعی کردهاند تا پاسخی برای سوال از معناداری زندگی بیابند. این مهم در میان اندیشمندان اسلامی و غربی، از جایگاه ویژهای برخوردار بوده است.
مولانا برای زندگی، معنایی عمیق و ژرف قائل است معنایی که که فرای ظواهر زندگی است و اعتقاد به همین معنویت است که به زندگی روح و معنا میبخشد:
گفت المعنی هو الله شیخ دین |
| بحر معنی های رب العالمین |
(مولوی 1 / 3338)
از نظر یالوم یکی از اهداف اگزیستانسیال رفع ناامیدی و یاس در انسانهاست و این ناامیدی هیچ ارتباطی به مسائل مادی ندارد و منشاء وجودی دارد. یالوم می گویدتنها حقیقت مطلق این است که هیچ چیز مطلقی وجود ندارد، از دیدگاه یالوم، دنیا تصادفی است و هر آنچه هست، میتوانست به شکل دیگری باشد، یعنی خود انسانها هستند که دنیای خود و موقعیتشان را در آن میسازند، یعنی معنایی در کار نیست، جهان از نقشهای از این برخوردار نیست، هیچ خط مشیای جز آنچه خود انسان میآفریند وجود ندارد.
یالوم پوچی را دغدغه چهارم وجودی فرد میداند که با فقدان معنای زندگی در جهانی که در ذات خود بیمعناست ایجاد میشود و همچنین او معتقد است که انسانها موجوداتی هستند در جستجوی معنا که باید با دردسر پرتاب شدن در درون دنیایی که خود ذاتاً بیمعناست کنار بیاید. یالوم در مورد خدا موضع مشخصی ندارد و در بیان نظریهها و ایدههای خود کاری با مذهب ندارد.
علیرغم تباین آشکار آراء یالوم و مولانا در باب نقش قانون الهی در معنابخشی زندگی، در مؤلفههایی همچون عشق، مرگ، تنهایی، خدمت به دیگران و... که به جاودانگی حقیقی و معنادار بودن زندگی انسان منجر میشود، متفق القولاند. هدف پژوهش، بیان ابعاد متفاوت زندگی و اهمیت آن و نیز واکاوی و استخراج جنبههای مشابه و متفاوت آراء یالوم و مولانا است.
پیشینۀ تحقیق
در زمینه معنای زندگی، تاکنون مقالات و پایان نامههایی با رویکردهای دینی، فلسفی و روانشناختی نگاشته شده است از جمله:
ابوالمعالی و آل یاسین (1395) در پژوهشی با عنوان «بررسی فضای زندگی از دیدگاه امام علی (ع) و مقایسه آن با دیدگاه ویکتور فرانکل» این مقوله را بررسی کرده است..آقایی (1394) در پژوهش خود «معنای زندگی از دیدگاه مولوی و دکتر فرانکل» این پژوهش در رویکردی خدا محور معنای زندگی را از دیدگاه دو شخصیت برجسته مورد بررسی قرار میدهد. اصغری(1391) در پژوهش با عنوان «معنای زندگی از دیدگاه مولانا و کی برکگور» به بررسی مولفههای ارزش بخش به زندگی از دیدگاه کییرکگور پرداخته میشود و نیز معنای زندگی از دیدگاه مولانا بررسی شده و سرانجام به بررسی تظبیقی این مبحث از دیدگاه هر دو متفکر پرداخته شده است. پورالخاص و فرجی (1391) در تحقیقی با عنوان «ارتباط معناداری زندگی با اعتقاد به خدا از منظر مولانا» آورده، در این پژوهش نگارنده حیات را از منظر مولوی بررسی میکند و سپس بر اساس دادههای به دست آمده به تبیین دیدگاه مولانا در باره حیات معنادار در پرتو اعتقاد به خدا و دیدگاه طرفداران فلسفه پوچی پرداخته است. و....
معنای زندگی از دید یالوم
اروین.د. یالوم براین باور است که ما موجوداتی در جستجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتا بیمعناست، کنار بیاییم (یالوم 1389: 21). از نظر یالوم زندگی ذاتاً بیمعناست و ما باید معنای زندگی را جعل کنیم نه کشف، به باور او زندگیای معنادار است که در آن یک سری اصول و قوانین اخلاقی، روانشناختی که توسط خود انسان خلق و ابداع شده رعایت شود.
از نظر یالوم معنای زندگی در ارتباط با سه مؤلفه ارزش، دلواپسیهای غایی و فرهنگ تحقق مییابد. مهمترین مؤلفههای هستیشناختی معنای زندگی مسؤولیت، عشق، موفقیت، مرگ، ترس، تنهایی و... است. او دغدغههای وجودی را در چهار گروه کلی قرار میدهد که عبارتند از: دغدغههای ناشی از مرگ، تنهایی، آزادی و پوچی( ) وی جهان را عاری از خدا میداند و اعتقاد به خدا و همچنین ماورای طبیعت را از شروط اصلی و ضروری زندگی معنادار نمیداند (شایان فر: 1398، شماره 15). از نظر او، مرگ به قدری اهمیت دارد که اگر درست با آن مواجه شویم، میتواند دیدگاه ما را به زندگی دگرگون کند (شایان فر1398)
معنای زندگی از دید مولانا
مولانا در مقام عارفی بزرگ، زندگی را سایهای از زندگی واقعی میداند و انسان را از تعلق خاطر داشتن به آن منع میکند برای اینکه زندگی دنیوی گذرا، عبث و رنج آور است.او عامل اصلی معناداری زندگی را عشق به خداوند و سیر حرکت به سوی او و مرگ را جزو اصلی زندگی و عامل پیوند و تکامل روح میداند (مقاله1397: شماره88 ). از منظر مولانا اعتقاد به خداوند، عشق، نوع دوستی، مرگ و تنهایی از مؤلفههای معنا بخش زندگی هستند.
مولفههای معنای زندگی از دیدگاه یالوم و مولانا در اشعار مولانا
عشق
عشق از موضوعات جهانشمولی است که یالوم و مولانا در برخی جنبه ها همسو و همرأی اند و در برخی جنبهها اختلاف نظرهایی با هم دارند. از دید یالوم «عشق نوعی از خود، بیخودی وسواس گونه و ذهنیتی افسون شده است که تمام زندگی فرد را در تصرف خود در میآورد. معمولا تجربه چنین حالتی باشکوه است» (یالوم 1396 :517 ). به عقیده او « انسان بیشتر دلباخته اشتیاق خویش است تا آنچه اشتیاقش را برانگیخته است؛ ولی در مواقع شیدایی و از خود بیخودی، پیش از آنکه لذت بیافریند، پریشانی میآورد». (یالوم1381: ): برای خودم و برای همه شما عشق و ارتباطی بالغانه و رشدیافته آرزو میکنم، نه مفاتی تند و به ظاهر آتشین و در باطن پوچ و کودکانه (یالوم1396: 519 ).
یالوم معتقد است که عشق باید بالغانه و رشدیافته باشد. او دوست داشتن را به معنای توجه فعال به زندگی و تلاش برای رشد دیگری میداند؛ یعنی معتقد است: عشق با خود مسؤولیت به دنبال میآورد و فرد عاشق باید در برابر نیازهای جسمانی و روانی معشوق پاسخگو باشد و برای منحصر به فرد بودن او ارزش قائل شود(یالوم1396: 517). مولانا نیز دقیقا بر همین مسأله تأکید دارد و معتقد است که «عشق به زندگی معنا و گرمی میدهد و همچنین عشق با خود مسئولیت به دنبال میآورد و عاشق، همهی سختیها، مشقتها و مرارتها را به خاطر وجود معشوق ماهروی تحمل میکند:
تلخ، از شیرینلبان خوش میشود |
| خار، از گلزار خارکش میشود |
حنظل از معشوق، خرما میشود |
| خانه از همخانه، صحرا میشود |
ای بسا، از نازنینانِ خارکش |
| بر امید گلعِذار ماهوش |
ای بسا، حمّال گشته پشتریش |
| از برای دلبر مهروی خویش |
کرده آهنگر جمال خود، سیاه |
| تا که شب آید ببوسد روی ماه |
خواجه تا شب بر دُکّانی، چارمیخ |
| زآنک سروی در دلش کردست بیخ |
تاجری دریا و خشکی میرود |
| آن به مهر خانهنشینی میدَود |
هر کرا با مُرده، سودایی بُود |
| بر امید زنده، سیمایی بود |
(مولوی1378: 3 / 545-534)
بار دیگر در بیت پایانی بر اهمیت عشق در معنابخشیدن به زندگی و مرارتهای آن صحه گذاشته میگوید هر که کارش با مُردهها و اشیاء بیجان است تلخی این کار را به امید دیدن سیمای حیاتبخش معشوق به جان میخرد.
یالوم معتقد است، درمانگر باید به عشق، بهعنوان نوعی «منش» که امری خاص در شیوه نگرش عاشق به دنیاست نگاه کند(یالوم1396: 233 /212 ). او عشق ورزیدن بالغانه را دارای اجر و ثواب میداند. زیرا معتقد است این نوع عشق ورزیدن فرد را بی نیاز، متحول و توانا میسازد و از این طریق تنهایی اگزیستانیسال فرد، فروکش میکند (یالوم1396: 519-517).
عشق بالغانه یعنی عشقی که در اثر آن، فرد، قدرتمند و مستقل شود نه ضعیف، نه ناتوان و وابسته. بنابراین برای غلبه کردن به دروغ عشق میگوید: از آنجایی که عقل من میگوید، چه چیزی بهتر است پس من باید یاد بگیرم برای رهایی از درد عشق، تحت هدایت عقلم زندگی کنم (یالوم1396: 350-349). پس راهکار یالوم برای رهایی از این دغدغه یک راهکار عقلانی است.
همچنین باید به بیماران عاشق متذکر شد که عشق تنها در وجود کسی است که عشق میورزد، نه در وجود کسی که مورد عشق ورزیدن قرار میگیرد (همان 2012، 233). مولانا هم از همین رهگذر، عاشقی را کار هر کسی نمیداند و میگوید در کورهی عشق بسیاری فقط میسوزند و جمعی هم از میانهی راه میگریزند. چون در این راه عشق همه چیز تو را میگیرد و میسوزاند بجز معشوق تا تو را بیازماید.
مولانا که تاحدودی با نظرات یالوم همسو و هم عقیده است در مراحل بعد از این عشق مجازی فراتر میرود:
بر امید زندهای کن اجتهاد |
| کو نگردد بعد روزی دو، جماد |
مونسی مگزین خسی را از خسی |
| عاریت باشد درو آن مونسی |
مولوی1378: 3 / 548-547
به باور مولانا عشق میتواند همهی اینها باشد، اما مراقب باش چیزی به زندگیت معنا بدهد که بعدها تهی نباشد و زنهار میدهد که عاشق امور ناپایدار و بی ارزش مباش. (عشق ماندگار و اندیشمند برای خودت انتخاب کن.
ز آنکه عشق مردگان پاینده نیست |
| ز آنکه مرده سوی ما آینده نیست |
عشق زنده در روان و در بصر |
| هر دمی باشد ز غنچه تازه تر |
عشق آن زنده گزین،کو باقیست |
| کز شراب جان فزایت ساقیست |
عشق آن بگزین که جمله انبیا |
| یافتند عشق اوکار و کیا (مولوی1:1378/220-217) |
بر امید زنده ای کن اجتهاد |
| کونگردد بعد روزی دو جماد (مولوی 3:1378/547) |
مولانا می گوید:خودت را به منشای متصل کن که صفت مرگ در او نباشدوهمیشگی وازلی باشد.
به عقیدهی مولانا حتی عشق مجازی هم تجربهای است که راه تجربهی عشق حقیقی را هموار میکند ولی شرط این است که عاشق ادب عاشقی را بداند و در اکسیر عشق به فنای خودپرستی برسد.
مولانا در دفتر اول مثنوی در قصه کنیزک و پادشاه به زیباترین شیوه بیان، غرور، حسادت، خودپرستی و مقام و کبر پادشاهی را در کوره عشق کنیزک ذوب میکند و پادشاه را از مسیر عشق مجازی به شاهراه عشق حقیقی میکشاند:
عشق آن شعله است که چون برفروخت |
| هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت |
(مولوی1378: 5/586)
مولانا شرط اول تجربهی عاشقی را چیره شدن بر تمایلات نفسانی و خودپرستی میداند. در قصه کنیزک و پادشاه، ابتدا عشق عشق پادشاه به کنیزک سراسر هوس و خواهندگی است به همین دلیل فرمان میدهد کنیزک را قصر او آوردند و بیاراند و به بالینش بیاورند. این کار خودخواهانهی او باعث بیماری و زردی روی کنیزک و به بستر مرگ افتادن او میشود.
در گام نخست ترس پادشاه از مرگ کنیزک که پاسخی به درمان طبیبان جسمانی نمیدهد. او با تواضع و برهنه پا به شبستان مسجد میرود و در اوج عجز بشری، درمان کنیزک را فقط از درگاه احدیت طلب میکند. در خواب به او وعده میدهد که طبیبی روحانی به آن منطقه میآید که قادر به درمان کنیزک است و... روز موعود فرا میرسد و پادشاه به استقبال طبیب روحانی میرود و با تواضع بیمار خود را به دست او میدهد.
طبیب به او میگوید کنیزک دل در گروه مرد زرگری دارد که برای بهبود حال او باید فرماندهی مرد زرگر بیاید و کنیزک با او کامجویی کند، حسادت پادشاه از ویژگیهای عشق مجازی است باید در راه تجربهی عشق حقیقی رنگ ببازد، پادشاه فرمان میدهد و مرد زرگر میآید و کنیزک رو به بهبودی میرود و پادشاه ناکام.
طبیب روحانی که پادشاه را در راه عشق استوار مییابد درسی دیگر به او میآموزد و آن خوراندن سم تدریجی به مرد زرگر و دگرگون شدن او و دل کنیزیک قبل از مردن او میمیرد. طبیب روحانی میخواهد که پادشاه بداند که:
عشقهایی کز پی رنگی بود |
| عشق تبود عاقبت ننگی بود |
(مولوی1378: 1 / 205)
مرد زرگر میمیرد و کنیزک در قصه میماند و دل سوی پادشاه میآورد. اما پایان قصه چنین میشود که پادشاه با این تجربه عشق و دلدادگی و سوزاندن هوس، حسادت، کبر، خودپرستی وارد وادی دیگری از عشق حقیقی شده که دیگر وصال و کامجویی از کنیزک خواستهی پادشاه نیست و وسعت قلب او عشقی بزرگتر را در خود جای داده است.
پی بردن به دستگاه فکری مولانا، گام نخست در شناخت دیدگاه او نسبت به عشق است. او نه فقط تئوری عشق را میشناسد بلکه با یک تجربهی عاشقانه گام به گام رهرو و سالک عشق را هدایت میکند.
با این توضیحات مختصر میتوان بیان کرد که: حیات روانی انسان از دیدگاه روانشناس وجودی (یالوم) و عارف شرقی (مولوی) نوعی همخوانی دارد که یکی از طریق تجربیات علمی و دیگری از طریق تجربیات علم حضوری و شهودی که شیوهی دیگر از دریافت حقیقت است. به مطالعهی انسان پرداختهاند. که در بین دیدگاههای آنها نقاط اشتراک وجود دارد.
رابطه مرگ و زندگی در اندیشه یالوم و مولانا:
تفکر درباره مرگ و معنای زندگی و رابطهی میان آن دو همواره در بستر تاریخ تفکر بشری وجود داشته و خواهد بود. بیشتر فیلسوفان و متفکران غربی و شرقی موضوع مرگ را مورد بررسی، تحلیل و کنکاش قرار داده و نظریههای فراوانی ارائه نمودند. یالوم و مولانا نیز از این گروه میباشند.
یالوم پذیرش مرگ و آگاهی از آن را یکی از مولفههای مهم در معنا بخشی به زندگی میداند و در آثار خود به چگونگی معناداری زندگی از طریق این واقعه و همچنین راههای کاهش ترس از مرگ پرداخته است. «رویارویی با مرگ که به زندگی غنا میبخشد» (یالوم1388: 37)
از نظر یالوم مرگ، واضحترین نگرانی غایی انسان است، و او میگوید: اکنون وجود داریم و روزی خواهد رسید که دیگر وجود نخواهیم داشت. پس گریز و راه فراری از مرگ وجود ندارد.
اما مرگ از نظر مولانا گسستن یا پایان زندگی نیست بلکه انسان پس ازا مرگ به زندگی جاوید و ابدی میرسد. مولانا نیز همانند یالوم مرگ را جزو اساسی زندگی و عامل اصلی معنا بخشی به زندگی میداند.
یالوم تسلط یافتن بر این دلواپسی غایی، یعنی آگاهی از مرگ و نابودی دردناکترین و سختترین کار میداند، و معتقد است: باید تلاش کنیم در بطن نهایی اگزیستانسیالمان (در اعماق وجودمان) معنایی پیدا کنیم و مسئولیت آنچه را که به علت آزادی انتخاب و ارادهمان برگزیدهایم، برعهده بگیریم. با وجود این روزی خواهد رسید که دیگر نیستیم و زندگی میکنیم در حالیکه سعی در پنهان کردن این آگاهی هستیم.
او میگوید: برای کنار آمدن با مسأله هراس از مرگ و دست یافتن به معنای زندگی، باید آن را پذیرفت و در این خصوص با طبیعت هماهنگ بود و برخلاف آن عمل نکرد (یالوم1390: 202).
از نظر یالوم یکی دیگر از عوامل تاثیر گذرا غلبه بر ترس از مرگ، احساس مفید و ارزشمند بودن برای دیگران است و معتقد است: اگر فردی به علت بیماری از مرگ میترسد باید به ارزشمندی وجودش برای دیگران بیندیشد و تغییر و تحولی اساسی در خود ایجاد کند. پس اگر فرد بیماری حس کند میتواند برای دیگران مفید واقع شود، حتی در حال مرگ، ترسش از مرگ کاهش مییابد (یالوم1390: 114).
یالوم بر این باور است که: که زندگی کردن با مرگ فوایدی هم دارد؛ میدانم که گر چه حقیقت (نفس) مرگ نابودمان میسازد، تصور مرگ نجاتمان میدهد، این همان حکمت قدماست، به همین دلیل قرنها راهبان در حجرههایشان از جمجمهها نگهداری میکردند و آگاهی از مرگ، مدتها به زندگیام روح بخشیده و یاریام داده بود که جزئیات را جزئی ببینیم و برای چیزی که حقیقتا گرانبهاست ارزش قائل شوم (یالوم: ص 162).
درجایی دیگر میگوید: ما میخواهیم که باشیم، از نبودن میهراسیم، پس قصههای خوشایندی میآفرینیم و در آن همهی خواستههایمان به حقیقت میپیوندد، مقصد نامعلومی که در انتظار ماست، روح بردبار، بهشت، نامیرایی، خدا، رستاخیز، مسیح، تمامی این اوها، شیرین کنندههایی است برای کاستن از تلخی میرندگی و... (یالوم: ص 46).
با توجه به نظریات یالوم درباره مرگ اینطور استنباط میشود که مرگ از نظر یالوم پایان زندگی و سرچشمه اضطراب و آشفتگی است. چون انسان خود را موجودی فانی میداند از این رو رویارویی با مرگ برایش اضطراب آور است سعی در سرکوب کردن آگاهی از مرگ و همچنین فرار از آن میباشد. نتیجه این روش منجر به نابهنجاری روانی و زندگانی غیر اصیل شود. و یا اینکه رویارویی صادقانه بامرگ و پذیرش مرگ و رویارویی صادقانه با آن و به جان خریدن اضطراب ناشی از آن، انسان را از نابهنجار روانی دور میکند و امکان زندگانی اصیل را فراهم میکند (یالوم1396: 7 ).
اما مرگ از دیدگاه مولوی یکی از مراحل اصلی زندگی و همچنین عامل پیشرفت انسان و انتقال او به عالم بالا از عالم پست و پایین است. در حقیقت مرگ باعث عروج انسان میشود. و همچنین مولوی بر این باور است که ترس از مرگ برای عارفان مایه ریشخند است، زیرا او از نظر عارفان جسم مانند صدفی است که گوهر جان را در درون خود تعبیه کرده، وقتی مرگ حادث میشود صدف جسم است که آسیب میبیند نه گوهر جان:
کس نیابد بر دل ایشان ظفر |
| بر صدف آید ضرر نه به گهر |
(مولوی1378: 1 / 3453)
از نظر مولانا این دنیا جایگاه اصلی انسان نیست و انسان قبل از آمدن به دنیای فانی در سرای دیگر با اصل وجود متحد و یگانه بوده است.
مولانا در آغاز مثنوی در نینامه از جدایی خود از نیستان شِکوه و شکایت میکند و به درصد اثبات آن است که روح انسان جایگاهی والا و آسمانی دارد و قبل از هبوط به این دنیا از حیات برخوردار بوده است.
در واقع مولانا با بیان این اشعار و حکایت میخواهد انسان را از غربت و دوری روحش از جایگاه اصلی و ابدی آگاه سازد و سپس دست او را برای شروع سیر و سلوک عارفانه بگیرد و راههای وصال را به او بیاموزد تا بتواند بار دیگر به اصل و مبداء خود بپیوندد.
بشنو از نی چون حکایت میکند |
| از جداییها شکایت میکند |
کز نیستان تا مرا ببریدهاند |
| از نفیرم مرد زن نالیدهاند |
سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق |
| تا بگویم شرح درد اشتیاق |
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش |
| باز جوید روزگار وصل خویش |
(مولوی1378: 1/ 4-1)
مولانا در ابیات مذکور به این اشاره دارد که خداوند انسان را از جایگاه ابدی جدا میسازد تا به جهان مادی سفر کند و در این سفر پخته شده و تکامل برسد.
مولانا این عارف وارسته اصل وجود انسان را جهان مادی نمیداند و او را از دنیای غیر مادی و ماورایی طبیعت میداند که گرفتار غربت و دوری از اصل خویش شده است و خود را تنها و غریب میداند؛ به همین دلیل در اندیشه بازگشت به جایگاه اصلی خویش میافتد و تمام همّ و غم خویش را صرف رسیده به مرتبه والای انسانیت و بازگشت به اصل خود میداند. که این موضوع را از همان آغاز مثنوی در نینامه به وضوح ابراز میداند و توصیه میکند که جزءها باید به کل بپیوندد.
اصل ایشان بُود آتش ز ابتدا |
| سوی اصل خویشتن رفتند انتها |
هم از آتش زاده بودند آن فریق |
| جزوها را سوی کل باشد طریق |
(مولوی1378: 1/ 875-874)
کمک کردن به دیگران (نیکی و...)
یالوم معتقد است که کمک کردن به دیگران میتواند به زندگی انسان معنا ببخشد: «میتوانم بگویم معنای زندگیم را از این دنیای انسانی در کمک به دیگران میدانم» (یالوم 1388: 224)
مولانا نیز نوع دوستی، کمک کردن به دیگران و.... به عنوان صفتی والا و با ارزش میشناسد و مردم را برای دستیابی به آن تشویق میکند.
مولانا در مثنوی معنوی و در دیوان شمس در بیان جلوههای صلح و آشتی، کمک کردن به دیگران، بشر دوستی، از تناسب و سازگاری اضداد موجود در عالم شروع کرده و به صلح آشتی انسانها با یکدیگر، با خداوند که کاملترین و بارزترین نمونه آن است، اشاره میکند.
آشتی اضداد در عالم برای ادامه حیات موجودات امری حیاتی و ضروری است.
با توجه به بررسیهای بعمل آمده روشن گردید که نظرات وی با دیدگاه یالوم در نوع دوستی و کمک کردن به دیگران مطابقت دارد و اشعار او شواهدی است برای اثبات موضوع.
ترجمانی هر چ ما را دردلست |
| دستگیری هر که پایش در گِلست ( مولوی 1378: 1/ 98) |
چون نهالی کاشتی، آبش بده |
| چون گشادش داده ای بگشا گِره |
در یکی گفته که واجب ، خدمتست |
| ورنه، اندیشه توکل تهمتست |
(مولوی: 1 / 469)
مولانا خدمت کردت به دیگران (برطرف کردن حاجات مردم) را از واجبات به شمار میآورد.
خیر کن با خلق بهر ایزدت |
| یا برای راحت جان خودت |
تا هماره دوست بینی در نظر |
| در دلت ناید ز کین ناهوش صُوَر |
مولوی: 4/ 1981-1980
آزادی
در باب موضوع آزادی و معانی آن بحثها و نظریات متعددی وجود دارد، که این نظریات فقط مختص نظریه پردازان معاصر نیست بلکه متفکران و اندیشمندان نسل گذشته نیز نظریههای مفیدی در این زمینه ارائه نموده اند.
البته واژه آزادی در نزد قدما و عرفا به معنای سیاسی و اجتماعی نیست و یا در این معانی کمتر به کار رفته است. با بررسی اندیشهها و آثار یالوم و مولانا به این نتیجه میرسیم که هر دو آنها برای آزادی اهمیت و ارزش قائل هستند و بر آزادی انسان تاکید میکنند. یالوم در کتاب رواندرمانی اگزیستانیسال نوشته است که: «آزادیخواهی اندیشه است که قصد دارد انسان را از هر قید و بندی که مانع رشد و اعتلا و سعادت او میشود، رها سازد» (یالوم 1396: 496).
معمولا برداشت انسان ها از آزادی مفهومی مثبت دارد..اما در ذهن خلاق و پویای مولانا ویالوم آزادی مفهومی غیر از این دارد. از نظر یالوم ومولانا عمیق ترین مفهوم آزادی این است که ما مسئول اعمال خودمان هستیم. نه تنها در برابر اعمال خود بلکه در برابر کوتاهی هایش هم مسئولیت داریم.(یالوم314:1396)
آزادی در اندیشه یالوم نوعی معرفت شناسی اگزیستالی است که معتقد است انسان در این دنیا پرتاب شده است و برای ساختن خویش نه قانونی در اختیار دارد و نه مبدا ماورایی وجود دارد تا او را راهنمایی کند.(یالوم1396
اما در معرفت شناسی مولانا هم خدا وجود دارد هم قانون و راهنما.
مولانا نیز در مثنوی همانند یالوم آزادی را رهایی از تعلقات مادی و ظواهر دنیا میداند که این رهایی و آزادی انسان را به سعادت و آرامش درونی رهنمون سازد. اما از نظر مولوی آزادی به خودی خود سبب سعادت نیست. زمانی عامل سعادت است که در دست انسانهای بزرگ و آگاه باشد.
بد دلان از بیم جان در کارزار |
| کرده اسباب هزیمت اختیار |
پر دلان در جنگ هم از بیم جان |
| حمله کرده سوی صف دشمنان |
(مولوی: 2918/4-2917)
مولانا آزادگی را شرط آزادی میداند و به همین جهت در آغاز کتاب مثنوی به فرزندان معنوی خویشتن توصیه میکند که اولین نیاز انسان رهایی از تعلقات درونی است.
بند بگسل باش آزاد ای پسر |
| چند باشی بند سیم و زر |
گر بریزی بحر را در کوزهای |
| چند گنجد قسمت یک روزهای |
کوزه چشم حریصان پر نشد |
| تا صدف قانع نشد پر دُر نشد |
(مولوی 1387: 1/ 21-19)
یالوم بر این باور است که: دوران طلایی زمان آزادی بزرگ است، زمانی که آزادی به همهی تعهدات بیارزش نه بگویی، خود را به تمامی وقف چیزی کنی که از چیزهای دیگر برایت مهمتر است یالوم1396: 43).
مولانا نیز آزادی را وسیلهای برای کشف خلاقیتهای بشری میداند که انسان میتواند به وسیلهی آن تمام رموز هستی را شناسایی کرده و بیندیشد و بهتر زندگی کند.
از نظر یالوم مفهوم آزادی فراتر از مسئول بودن در برابر دنیا (به معنای آکندن دنیا از اهمیت است) علاوه بر آن فرد کاملا در برابر زندگی خویش مسئول است، نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهیهایش هم مسئولیت دارد (یالوم: 1396،: 314 ).
مهمترین عامل آزار دهنده در اندیشه یالوم نوع معرفتشناسی اگزیستانیسالیتی است که معتقد است انسان در این دنیا پرتاب شده است و برای ساحت خویش نه قانونی دارد نا مبدأ ماورایی، تا راهبر او باشد.
اما در معرفتشناسی مولانا هم قانون و هم مبدأ ماورایی (خدا) وجود دارد و آنچه سبب رنجش آزادی است نحوه عملکرد به قانون است.
مولانا پیروی از انبیا را وظیفه خود میداند و در تمام مثنوی همانند یک نبی و رسول به راهنمایی و ارشاد انسانها پرداخته و آنها را به سوی آزادی و آزادگی رهنمون میشود.
هر پیمبر در میان امتّان |
| همچنین تا مخلصی میخواندشان |
(مولوی 1378: 1/ 1002)
چون به آزادی نبوت هادی است |
| مومنان را ز انبیا آزادی است |
ای گروه مومنان شادی کنید |
| همچو سرو و سوسن آزادی کنید |
(مولوی 1378: 4542-4541)
تنهایی
تنهایی نگرانی انسان در طول تاریخ بوده و هست و دارای معانی متعددی است که در حوزههای مختلف فلسفه، عرفان، روانشناسی، جامعهشناسی و... قابل بحث و بررسی است.
یالوم که معتقد است انسان از چهار دلواپسی غایی (مرگ، آزادی، تنهایی و بی معنایی) رنج میبرد سومین دلواپسی را تنهایی وجودی ذکر کرده است (یالوم 1396: 393). وی سه نوع تنهایی و انزوا مطرح میکند که درمانگر بالینی با هر سه شکل آن به عنوان نوعی بیماری روبروست: بین فردی، درونفردی و اگزیستانسیالیسم.
1- تنهایی بین فردی: فرد به دلیل داشتن استثمارگر یا قضاوتگر، قادر به برقراری ارتباط با دیگران نباشد و بنابراین احساس تنهایی کند (یالوم، 1396: 494).
2- تنهایی درونفردی: این نوع تنهایی یکی از رایجترین شکایتهای افراد در اتاقهای مشاوره است. تنهایی درونفردی فرآیندی است که در آن فرد با اجزای مختلف وجود خود ناآشناست (یالوم 1396: 494).
3- تنهایی بنیادی (وجودی): انزوای اگزیستانسیال، موضوعی بسیار ژرفتر است، بنیادیترین و اساسیترین و ریشهایترین نوع تنهایی است که متمرکز بر هستی است و به مغاکی میان خود و دیگران اشاره دارد که نمیتوان بر آن پل زد (یالوم 1396: 496).
از دیدگاه یالوم «تنهایی بنیادین، ورای سایر انواع تنهاییهاست» در این نوع تنهایی، انسان از مخلوقات و دنیا جدا افتاده و هر چقدر به یکدیگر نزدیک شویم، همیشه فاصلهای هست، شکاف قطعی و غیر قابل عبور؛ هر یک از ما تنها به هستی پا میگذاریم و باید به تنهایی ترکش کنیم. این تنهایی به «اضطراب تنهایی» مشهور است (یالوم 1980: 9).البته تنهایی فقط لفظ مشترکی است بین نظریات این دو اندیشمند متفاوت است و دارای معانی و انواع متعددی است؛ که بعضی از این انواع مطلوب و خوشایند و بعضی دیگر ناخوشایند است.
مولانا به دو نوع تنهایی قائل است: یکی خلوت، به معنای تنهایی و انزوا و دیگری فراق. مولانا در جایجای مثنوی به این دو نوع تنهایی اشاره نموده و در برخی از ابیات در مورد تنهایی و همصحبتی مطالبی را بیان نموده است.
در داستان ابوالخیر، اقطع تینانی که در کوه، گوشه نشینی و عزلت اختیار کرده بود، در مورد خلوت و لذت انزوا و عزلت بیان میکند که این درویش، گوشه نشینی را ندیم و مونس خود کرده بود و چون از الطاف الهی به او آرامش میرسید، از همدمی و اُنس با مردم دلتنگ بود:
بود درویشی به کهساری مقیم |
| خلوت او را بود هم خواب و ندیم |
چون ز خالق میرسید او را شمول |
| بود از انفاس مرد و زن، ملول |
(مولوی 1378: 3/ 1614-1613)
در ابیاتی دیگر در مورد خلوت، بیان میکند که انسان خردمند در عمق چاه، خلوتنشینی اختیار میکند؛ زیرا در خلوت صفای دل مییابد:
قعر چَه بگزید، هر که عاقل است |
| ز آنکه در خلوت صفاهای دل است |
ظلمت چَه بِه که ظلمتهای خلق |
| سر نبُرد آن کس که گیرد پای خلق |
(مولوی 1378: 1 / 1300-1299)
مولوی در دفتر ششم در داستان مناظره «مرغ و صیاد» به تفصیل در مورد خلوت و همنشینی سخن گفته است. در این داستان صیاد که نماد سالک خلوت و مرغ نماد سالک اهل صحبت و معاشرت است هر کدام از آنها دلایل خود را در این زمینه ارائه میدهد. مولانا در این داستان هیچکدام از این دو مسأله را بر دیگری ترجیح نمیدهد و هیچکدام را به طور قاطع رد نمیکند. در تاکید بر خلوت و صحبت یار خدایی میگوید:
چون ز تنهایی تو نومید شوی |
| زیر سایه یار خورشید شوی |
رو بجو یار خدایی را تو زود |
| چون چنان کردی خدا یار تو بود |
آنکه در خلوت، نظر بردوختست |
| آخر آن را هم ز یار آموختست |
(مولوی 1378: 2 / 24-22)
تنهایی به معنای جدایی
مسأله جدایی و فراق که نوع دیگر تنهایی از دید مولانا ست.جدایی در مثنوی به دو صورت، جدایی از عالم معنا و جدایی از دیگران مطرح شده است، واژه فراق در مثنوی در سطح بسیار گسترده بهکار رفته است. مولانا فراق از هر چیز مثبتی را سبب نقص و عیب آن چیز میداند:
دوزخ از فُرقت چنان سوزان شدست |
| پیر از فُرقت چنان لرزان شدست |
(مولوی 1387: 1/ 3695)
فراق همان احساس تنهایی و جدایی است که در ادبیات عرفانی برای عارفان و سالکان واقعی حادث میشود. مولانا فراق عارف و انسان کامل را از اصل و منشاء خودش (عالم معنا) با بیانی تمثیلی و زیبا در ابیات آغازین مثنوی از زبان نی بازگو میکند. نینامه سرگذشت روح درمندی است که از نیستان جانها جدا افتاده است و همین طور داستان روح مهجوری است که از اصل خویش دور افتاده است و آرزوی بازگشت بدان اصل را دارد (زرینکوب 1362: 181):
بشنو از نی چون حکایت میکند |
| از جداییها شکایت میکند |
کز نیستان تا مرا ببریدهاند |
| از نفیرم مرد و زن نالیدهاند |
(مولوی 1387: 1 / 2-1)
روح انسان کامل به سبب جدایی خود از عالم روحانی و افتادن در جهان مادی بیگانه، شکوه و شکایت سر میدهد.
اما جدایی دیگری که در مثنوی مطرح شده، جدایی از دیگران است. در این نوع جدایی گاهی فرد در جمع دوستان و یاران خویش به ظاهر شاد و با نشاط است؛ ولی در باطن غمگین و دلتنگ است این نوع تنهایی اساسی و بنیادین یا همان فراق از عالم معناست که کمتر کسی آن را درک میکند (علیزمانی، 1397: 6091). به نظر میرسد این تنهایی با تنهایی وجودی یا اگزیستانسیال یالوم مطابقت دارد تنهایی بنیادی (وجودی) یا انزوای اگزیستانسیال مورد نظر یالوم، موضوعی بسیار ژرف بوده بنیادیترین و اساسیترین و ریشهایترین نوع تنهایی است که متمرکز بر هستی است و به مغاکی میان خود و دیگران اشاره دارد که نمیتوان بر آن پل زد (یالوم، 1396: 496)؛ اما عارفی که از قفس تن رها شده و به وصال معشوق (حق) پیوسته در عمق وجودش شاد و خوشحال است؛ اگر چه به ظاهر غمگین جلوه کند. در میان مردم است اما احساس جدایی از مردم را دارد:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق |
| تا بگویم شرح درد اشتیاق |
من به هر جمعیتی نالان شدم |
| جفت بدحالان و خوش حالان شدم |
هر کسی از ظن خود شد یار من |
| از دورن من نجست اسرار من |
سر من از نالهی من دور نیست |
| لیک چشم وگوش را آن نورنیست |
(مولوی 1387: 1 / 6-3)
یالوم و مولانا هر دو دربارهی دغدغه و نگرانی انسان از تنهایی و جدایی سخن گفتند؛ ولی منظور هر دو از تنهایی، نه تنهایی بین فردی و نه تنهایی درون فردی بلکه تنهایی وجودی یا تنهایی اگزیسنانسیال است.
مولانا هم مانند یالوم بر این باور است که همهی انسانها در بن وجودی خود، تنها هستند. با این تفاوت که مولانا حقیقت این جهان را سایه و پرتوی از جهان حقیقی میداند، و معتقد است که روح انسان از اصل خود (عالم معنا) جدا شده و در قفس تن گرفتار شده و همین تن آدمی همانند پرده و حجابی او را از اصل و مبدا خویش جدا ساخته است. در نتیجه تمام شکایت او از این جدایی است و آرزوی نهایی او پیوستن به اصل خود است:
کز نیستان تا مرا ببریدهاند |
| از نفیرم مرد و زن نالیدهاند |
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش |
| بازجوید روزگار وصل خویش |
(مولوی 1387: 1/ 4-2)
لذا تنهایی از دید مولانا جدایی انسان از عالم معناست و تنهایی از دید یالوم، تنهایی وجودی است که پس از تصور مرگ در انسان حادث میشود و در حقیقت به معنای جدایی انسان از دنیای مادی و مخلوقات است به گفته خود او «تنهایی اگزیستانیسال، به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری، دهان گشوده، پلی هم نمیتوان بر آن زد» (یالوم 1396: 496).
همچنین او باور دارد که «تنهایی وجودی» درمان ندارد. او میگوید: «هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست، هر یک از ما در هستی تنهاییم و برای محافظت از خود در برابر وحشت تنهایی غایی، میتوان بخشی از آن تنهایی را در وجود خود نگاه داشت و آن را به سختی تحمل کرد اما برای باقی مانده آن باید با دیگران رابطه برقرار کرد، فرقی نمیکند با موجودی مثل خود او یا موجودی الهی» او در ادامه میگوید: «من معتقدم اگر بتوانیم موقعیتهای تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و سرسختانه با آن روبرو شویم، قادر خواهیم بود، رابطهای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار کنیم، در صورتیکه در برابر مغاک تنهایی، وحشت بر ما غلبه کند نمیتوانیم دستمان را به سوی دیگران بگشاییم بلکه باید دست و پا بزنیم تا در هستی غرق نشویم» (یالوم 1396: 507).
در حالیکه مولانا تنها راه نجات از جدایی و تنهایی را پیوستن به نیستان عالم معنا میداند (اسلامی ندوشن 1370: 346).
رهایی از پوچی:
یالوم، پوچی را دغدغهی چهارم وجودی فرد میداند که با فقدان معنای زندگی در جهانی که در ذات خود بی معناست ایجاد میشود، ما موجوداتی در جستجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتاً بیمعناست، کنار بیاییم (یالوم 1390: 21). در دیدگاه مولوی گرایش به رذیلتهای اخلاقی همچون ترس،نومیدی،اندوه و بریدن از عالم معنی، زمینه ساز پوچگرایی میباشد و درمان آن در پیوستن به فضیلتها و عالم معنی است.
در نکوهش گرایش به رذیلت های اخلاقی نیز می گوید:
روح می بردت سوی چرخ برین |
| سوی آب و گل شدی در اسفلین (مولوی 1/537) |
ترس و نومیدت دان آواز غول |
| مــی کشد گوش تا قعــر سفول (مولوی 3/1957) |
در باب بریدن از عالم معنا چنین می گوید:
| جزو را از کل چرا بر می کنید؟ | |
جزو از کل قطع شد،بی کار شد |
| عضو از تن قطع شد مردار شد |
تا نپیوندد به کل بار دگر |
| مرده باشد، نبودش از جان خبر (مولوی 1935:3-1937) |
از دیدگاه یالوم نیز زندگی خلاق پرمعناست، آفرینش چیزی نو، چیزی که پژواک تازگی یا زیبایی و هماهنگی است، پادزهر نیرومند احساس پوچی و بیمعنایی است (یالوم، 1393).
مولوی دلیل پوچگرایی و خودکشی را بی بهره بودن از عشق و بصیرت میداند و مرگ برای چنین انسانی شروع عذاب است و جرأت او در استقبال مرگ ناشی از نادانی اوست.
ازنظرمولوی سرشت عشق به گونه ای است که هراسی ازمرگ ندارد وجهان در برابرعظمت عشق که بال های زیادی دارد بی ارزش و ناچیز است:
عشق را پانصد پرست وهر پری |
| از فراز عرش تا تحت الثری | |
زاهد با ترس می تازد به پا |
| عاشقان پران تر از برق و هوا | |
کی رسند آن خایفان در گرد عشق؟ |
| کاسمان را فرش سازد درد عــشق | |
|
| (مولوی 5/2193-2191 ) |
مولوی معتقد است راه رهایی از پوچ گرایی هدفمندی، تلاش، مثبت اندیشی، عشق و ایمان است:
[1] . masomehghasemloo71@gmail.com
[2] . morteza.razaghpoor@yahoo.com