Influence of Karl Barth’s Theology on Christian Radical Theology through Dietrich Bonhoeffer
Subject Areas : Christianity
1 - Faculty member
Keywords: Karl Bath, Christian Radical Theology, Dietrich Bonhoeffer, Modern Christian Theology, Religion and Revelation,
Abstract :
Radical theology became so famous in the 1960s. A large part of the Christian Community didn’t accept its view, especially on the death of God. Karl Barth, the origin of neo-orthodox theology, did not take its views. This article tries to show that despite this opposition, radical theology was influenced by Barth’s theology. In the early twentieth century, Barth distinguished between religion and revelation in opposition to liberal theology. Dietrich Bonhoeffer was sympathetic to Barth in this and developed the distinction between these two. In addition to that, he was interested in his contemporary secular come-of-age world, his question especially in the later period of his life was who Christ is and what is Christianity in this world. So he got the concept of religionless Christianity from this distinction, in addition, presented arcane discipline, the weak God, and being-for-others on the same ground. He developed an interesting framework for radical theologians after his death and they benefited from it in developing their views. So radical theologians utilized Barth’s thoughts through Bonhoeffer, despite Barth’s opposition to their production.
|
|
بررسی تاثیر الهیات کارل بارت از طریق دیتریش بونهوفر بر الهیاتِ رادیکال مسیحی |
دوفصلنامه علمی – پژوهشی پژوهشنامۀ ادیان سال 18،شماره 34، پاییز و زمستان 1402، 103-126 (مقاله پژوهشی) | Journal of Religious Studies Vol. 18, No. 34, Autumn 2023 & Winter 2024 |
Influence of Karl Barth’s Theology on Christian Radical Theology through Dietrich Bonhoeffer
Jafar Falahi
Assistant Professor, Department of Religions and Mysticism, Semnan University, Semnan, Iran, fallahijafar@gmail.com
Abstract:
Radical theology became so famous in the 1960s. A large part of the Christian Community didn’t accept its view, especially on the death of God. Karl Barth, the origin of neo-orthodox theology, did not take its views. This article tries to show that despite this opposition, radical theology was influenced by Barth’s theology. In the early twentieth century, Barth distinguished between religion and revelation in opposition to liberal theology. Dietrich Bonhoeffer was sympathetic to Barth in this and developed the distinction between these two. In addition to that, he was interested in his contemporary secular come-of-age world, his question especially in the later period of his life was who Christ is and what is Christianity in this world. So he got the concept of religionless Christianity from this distinction, in addition, presented arcane discipline, the weak God, and being-for-others on the same ground. He developed an interesting framework for radical theologians after his death and they benefited from it in developing their views. So radical theologians utilized Barth’s thoughts through Bonhoeffer, despite Barth’s opposition to their production.
Keywords: Karl Bath, Christian Radical Theology, Dietrich Bonhoeffer, Modern Christian Theology, Religion and Revelation
دوفصلنامه علمی – پژوهشی پژوهشنامۀ ادیان سال 18،شماره 34، پاییز و زمستان 1402، 103-126 (مقاله پژوهشی) | Journal of Religious Studies Vol. 18, No. 34, Autumn 2023 & Winter 2024 |
بررسی تاثیر الهیات کارل بارت از طریق دیتریش بونهوفر بر الهیاتِ رادیکال مسیحی1
| جعفر فلاحی 2 |
|
چکیده
از کاوشهای باستانشناختی که در شبهجزیرۀ عربستان انجامشده، شواهدی فراوان کشف شدهاند که تصور ما از عربستان پیشااسلامی را دگرگون میکنند. تصور سنتی در نامیدن آن به دوران «جاهلیت» تجلی یافته، که در آن دستکم دو انگارۀ مهم هست؛ نخست، اینکه در عربستان حکومتی مرکزی وجود نداشته و هرجومرج قبیلگی تا ظهور اسلام فراگیر بوده است و دیگر، اینکه بتهای متعدد بهطور فراگیر تا ظهور اسلام پرستش میشدند. در مقابل، در متون کتیبهشناختی دادههایی فراوان یافت میشوند که تصویری روشنتر از وضعیت سیاسی و گرایشهای دینی عربستان پیشااسلامی ارائه میکنند. در این نوشتار، ابتدا بهاجمال وضعیت سیاسی عربستان در دوران پبشااسلامی در پی سلطۀ تدریجی پادشاهی حمیر بر سراسر شبهجزیره مرور میشود و سپس، با بررسی نمونههایی از شواهد فراوان مادی از حدود سه قرن پیش از اسلام پیشینۀ باور به خدای یگانه مرور و نام خدای یگانه در میان اعراب یهودی و مسیحی بررسی میشود. در نتیجۀ این بررسی، مشاهده میشود که از حدود دو قرن پیش از اسلام نهتنها شاهدی بر پرستش خدایان چندگانه در کتیبههای یافتشده از مناطق مختلف شبهجزیره دیده نمیشود بلکه شواهدی فراوان بر یهودیت و مسیحیت یافت شدهاند که در آنها تنها خدای یگانه، با نامها و تعابیر مختلف، یاد شده است.
کلید واژه: کارل بارت، الهیاتِ رادیکالِ مسیحی، دیتریش بونهوفر، الهیاتِ مدرنِ مسیحی، تقابلِ دین و مکاشفه.
1- بیانِ مسئله
دهۀ 1960 شاهد ظهور جنشی الهیاتی موسوم به الهیاتِ رادیکال3، خصوصاً در آمریکا و انگلستان است. در این دوره شاهدِ ثمردهیِ الهیاتِ نوارتدوکسِ4 مسیحی با تکیه بر تفکراتِ کارل بارت5 هستیم که آراءِ خود را از اواخر دهۀ 1910 در تقابل با الهیاتِ لیبرال6 مطرح کرده بود. اکنون الهیاتِ رادیکال چالشی برای الهیاتِ نوارتدوکس بود. الهیاتِ رادیکال در دورۀ پس از جنگ به جهانِ سکولار توجه کرد و مفهومِ «مرگِ خدا»7 را مطرح کرد. این دهه مقارن با دهههای آخرِ حیاتِ بارت است. بارت با این جریان همسو نیست و مدعیاتِ آنها را به دیدۀ تردید و انکار مینگرد.
در این مقاله کوشش شده است با تکیه بر روش توصیفی و تحلیلی نشان داده شود که مهمترین بنیانهای فکریِ متالهانِ رادیکال بهنوعی متاثر از خودِ بارت بوده است. این تاثیر هم مستقیم و هم غیرمستقیم بوده است. مقالۀ حاضر میکوشد این نکتۀ بهظاهر عجیب را نشان بدهد که اگرچه آراء متالهان رادیکال با آنچه الهیات نوارتدوکس مینامیم تفاوت بسیار دارد و خودِ بارت هم با متالهانِ رادیکال اختلاف اساسی دارد با این حال یکی از ریشههای تفکراتِ متالهانِ رادیکال افکارِ خودِ بارت است. آنچه در اینجا نشان داده میشود خطوطی است که از بارت آغاز میشود و از طریقِ دیتریش بونهوفر8 به متالهانِ رادیکال میرسد. در اینجا نقشِ بونهوفر فراوریِ مفاهیمی است که ریشه در افکارِ بارت دارند.
بونهوفر از افکارِ بارت تاثیر پذیرفت و تحتِ تاثیرِ او، از متالهانِ لیبرالِ زمانهاش روی گرداند. اما الهیاتِ او همواره با الهیاتِ بارت تمایزهایی داشت و علاوه بر این، آنچه را که از بارت وام گرفته بود بسط داد و پرورد تا جایی که بارت نتوانست نارضایتیاش را از بخشی از آنچه او در زندان تقریر کرده بود پنهان کند. بعدتر (زمانی که دیگر بونهوفر زنده نبود) افکارِ او بر متالهانِ رادیکال تاثیرگذاشت و نزدِ آنها زاویۀ تندتری با افکارِ بارت پیدا کرد به طوری که بارت مخالفت و ناخرسندیِ خود را از این تفکرات هم ابراز کرد. بنابراین مقالۀ حاضر پس از معرفیِ جنبشی مهم در الهیاتِ رادیکال میکوشد نشان بدهد بخشی از افکارِ متقدمِ بارت و خصوصاً تمایزی که او بین دین و مکاشفه قائل شد، طیِ مراحلی تحول یافتند تا با جامهای کاملاً مبدل نزدِ متالهانِ رادیکال دوباره نمایان شوند. به بیان دیگر بخشی از آنچه بارت در افکارِ متالهانِ رادیکال نفی میکند بهنوعی ثمرۀ غیرمستقیمِ افکارِ خودِ او است. این مقاله میکوشد فرایندِ دست به دست شدنِ افکارِ بارت نزدِ بونهوفر را با بررسی مفاهیمی مهم در الهیاتِ بونهوفر بررسی کند.
2- پیشینۀ پژوهش
تعداد زیادی مقاله و کتاب دربارۀ بارت و بونهوفر به زبانهای غربی نگاشته شدهاند. همچنین دربارۀ الهیاتِ رادیکال آثاری به انگلیسی در آمده است که مهمترینشان کتابی راهنما است که به وجوهِ مختلفِ این الهیات پرداخته است (Rodkey and Miller, 2018b). در مقالههای مختلفِ این کتاب دربارۀ بارت و بونهوفر هم سخن به میان آمده است.
در زبانِ فارسی دربارۀ وجوهی از اندیشۀ کارل بارت مقالاتی نوشته شدهاند، مثلاً مقالاتی نوشته شدهاند دربارۀ کلیتِ الهیاتِ بارت یا نگرشِ او به علم یا به کثرتِ ادیان. مقالۀ وحدتیپور و حقی برای آشنایی با دیدگاههای کلیِ الهیاتِ بارت دربارۀ رابطۀ انسان و خدا سودمند است. این مقاله به دو دورۀ متقدم و متاخر اندیشۀ بارت پرداخته است و کوشیده است نشان بدهد که در الهیاتِ متأخرِ او تاکیدِ کیرکگوری9 بر شکافِ بین انسان و خدا کمرنگ شده است و یگانگی آن دو در مسیح بیشتر موردِ تاکید است (وحدتیپور و حقی، 1391). در مقالهای دیگر رویکردِ بارت به شلایرماخر و الهیاتِ لیبرالِ زمانهاش بررسی شده است و این رویارویی با مواجهۀ شلایرماخر با الهیاتِ خردباورِ زمانهاش مقایسه شده است (فلاحی، 1402). این مقاله برای درکِ واکنشِ متقدمِ بارت به الهیاتِ زمانهاش و متمایل شدن به جهتی که در آنجا بر بونهوفر تاثیر گذاشت - و در نوشتار حاضر به آن پرداخته میشود - مفید است.
دربارۀ بونهوفر مقالاتِ چندانی کار نشده است در مقالهای به آنچه بین کلیساهای پروتستانِ آلمان و رژیم نازی اتفاق افتاد پرداخته شده است که در این ماجرا بارت و بونهوفر نقشِ مهمی داشتند (فلاحی، 1394). این مقاله برای درک زمینه و زمانۀ سیاسی و اجتماعی این دو متاله سودمند است. در یادداشتی مختصر اما خواندنی به سه شعر از بونهوفر در دورۀ زندان پرداخته شده است که در آن سخن از مفاهیمِ بونهوفریِ مهمِ مسیحیتِ فارغ از دین و ارتباطِ کلیسا و جامعه هم به میان آمده است (عیوضی، 1397). این یادداشت بهرغمِ آن که خواندنی و سودمند است مختصر است. دربارۀ الهیاتِ رادیکالِ مسیحی مقاله یا نوشتاری دیده نشد.
نوشتارِ حاضر میکوشد با توجه به زمینهای که این آثار پدید آوردهاند تاثیر بارت بر الهیاتِ رادیکال از خلالِ بونهوفر را بررسی کند.
3- الهیاتِ رادیکال
اندیشۀ مغربزمین در اروپا و آمریکا پس از نیمۀ سدۀ بیستم انبوهی از تجربیات را به دست آورده بود که در مقایسه با قبل نسبتش را با گزارهها و آموزههای الهیاتی تغییر داد. از سویی پیشرفتهای شگرفی در علوم و فناوریها پدید آمده بود و شرایط و امکاناتِ زندگیِ بهکلی متفاوت از سدههای پیش بود. بسیاری از جهلها و ناتوانیهای بشر رفع شده بود و اکنون با تکیه بر عقل و تجربه اموری را تبیین میکرد که پیشتر برای تبیینشان بر ماورای طبیعت تکیه میکرد. اما تجربیاتِ انباشتۀ بشر در این دوره سویۀ دیگری هم داشت. اروپا در حالی به نیمۀ سدۀ بیستم رسید که دو جنگ بزرگ را پشت سر گذاشته بود و در نتیجه بسیاری از باورهای غربیها دربارۀ آیندۀ روشنِ بشر، تضمینِ تواناییهای بشر در رقم زدنِ حیاتی سعادتمندانه و تصورِ او از خدایی توانمند و خیرخواه به لرزه در آمد. بنابراین در عرصۀ الهیات پرسشهای جدید و پاسخهای متهورانهای پدید آمدند.
سابقۀ انتقادهای الحادی در عرصۀ الهیات در دورۀ جدید به نقدهای لودویگ فوئرباخ10، کارل مارکس11، زیگموند فروید12 و فریدریش نیچه13 میرسید. این اندیشمندان از چهرههای بارزِ گذشته در طرح چنین انتقادهایی بودند. نکتۀ مشترک در نقدهای آنها این بود که دین برابر است با آگاهیای نادرست. فوئرباخ معتقد بود صفاتی که انسان برای خدا قایل است بیشینۀ آن چیزی است که برای برای خود میپسندند و در واقع پیشافکندۀ14 آن است. به واسطۀ این پیشافکند است که انسان از خود بیگانه میشود و تصوری باژگونه از خود مییابد (همیلتون، 1377: 140). مارکس سررشتۀ همین بحث را از فویرباخ گرفت و آن را تا این موضع برد که این تصور باژگونه باید اصلاح شود چرا که موید شرایطی ظالمانه است. او دین را نشانۀ شرایطی غیرعادلانه میدانست (همیلتون، 1377: 140-141). فروید هم دین را خرافه و محصولِ دورۀ بلوغنیافتگیِ نوع بشر میدانست (همیلتون، 1377: 100-101). نیچه مرگ خدا را اعلام کرد. این سخن او نه به معنای نبودِ خدا، بلکه به این معنا است که ارزشهای متعالی از سکه افتادهاند.
در دهۀ 1960 اندیشههایی الهیاتی در جهان انگلیسیزبان پدید آمدند که بهرغم تفاوتهایی که داشتند در دستۀ کلیِ «الهیات رادیکال» قرار گرفتند. آنها از آن زمینۀ انتقادی به باورهای الهیاتی تاثیر پذیرفتند، با این حال عقیده نداشتند که بیرون از دایرۀ الهیاتِ مسیحی ایستادهاند. این عقیده وجود دارد که نیچه و پل تیلیش15 بیشترین تاثیر را بر متالهانِ رادیکال داشتهاند (Crocket and Robins, 2018: 27). بارزترین مشابهت بین متالهانِ رادیکال آن بود که دغدغههای جهانمحور داشتند نه کلیسامحور. بنابراین مفهوم سکولار16 یا دنیویت17 نزد آنها اهمیت ویژهای داشت و به الهیاتِ آنها الهیاتِ سکولار هم گفته میشود. در یک نگاهِ کلی میتوان گفت ویژگیِ مشترکِ مکاتب و نگرشهایی که در محدودۀ الهیاتِ رادیکال قرار میگیرند آن است که در بابِ آموزههای مسیحی از دیدگاههای سنتی فاصله میگیرند و موضعی رادیکال اتخاذ میکنند. همچنین بسیاری از جریانهای رادیکال به مسایلِ مهمِ روز مثلِ مسایلِ سیاسی یا تبعیضِ نژادی و جنسیتی یا محیطزیستی اهمیتی ویژه میدهند.
جنبش «مرگِ خدا»18 نخستین جریان فکری الهیات رادیکال در دهۀ 1960 بود که در آن زمان جنجال رسانهای بسیاری حول آن شکل گرفت. مهمترین شخصیتهای این جریان ویلیام هَمیلتن19 و تامِس جِی. جِی. آلتیزِر20 بودند و البته گابریل وَهانیان21 و مِری دالی22 هم پس از آنها دو تن از متالهانِ مهم این جریان بودند (Rodkey and Miller, 2018a: 4). آنها مفهومِ مرگِ خدا را مطرح کردند. این مفهوم بهنوعی در واکنش به دعوت بونهوفر برای ارایۀ تفسیری سکولار از انجیل در جهانی بلوغیافته – که در ادامه بیشتر به آن خواهیم پرداخت - مطرح شد. بسیاری تصور میکنند که این جنبش میگوید خدا مرده است و دیگر نیست، اما نگرشِ الهیاتِ رادیکال را باید بیشتر معطوف به رادیکالیزه شدنِ الهیات دانست. در واقع این الهیات به این معنا رادیکال است که مرزهای معمول و مرسومِ الهیاتِ سنتی را در مینوردد و ارزشها و هنجارهای الهیاتِ سنتی را به چالش میکشد. در این الهیات خصوصاً تاکید بر پرسشپذیریِ الهیات و ارتباط آن با جهانِ امروز است. اگر چه طرح مباحث از سوی متالهانِ رادیکال در دهۀ 60 چندان روشن و منسجم نبود و فهمیدنِ دیدگاههای آنها خصوصاً در آموزۀ خدا کار راحتی نیست، با این حال میتوان گفت که آنها میخواستند عنصری آنجهانی را که در الهیاتِ سنتی بر آن تاکید میشد بزدایند و به آن چیزی دست بیابند که در ایمانِ مسیحی مولفهای بنیادین به حساب میآمد. از نظرِ آنها خدای متعال در خداباوریِ سنتی از عواملی است که انسان را از انسان بودنش تهی میکند. آنها در عوض بر مسیح بهمثابۀ مأمنی برای انسانیتِ رنجکشیده تاکید داشتند.
از نظرِ دو شخصیتِ اصلی و مهمِ الهیاتِ مرگِ خدا الحادِ مسیحی اهمیت بسیاری دارد. همیلتن جوهرۀ حقیقیِ مسیحیت را در پیش گرفتنِ حیات دنیوی و عاری از خدا در جهانی که عیسی آن را تعریف کرده است میداند، یعنی زندگی در کنارِ سایرِ انسانها و شریک شدن در تلاشها و رنجهای آنها (گرنز و السون، 1386: 232). همیلتن اگرچه عقیده به خدا را ناسودمند بلکه خطرناک میداند اما بهواسطۀ باوری که به مسیح دارد خود را همچنان مسیحی به حساب میآورد. آلتیزر نيز به درونماندگاریِ23 مطلقِ خدا در بشر عقیده دارد و معتقد است که این درونماندگاری خاطرۀ تعالیِ خدا را مستحیل و محو میکند. ضرورتِ این تاکید از آنجا است که انسانِ معاصر باید از اسارتهای گوناگون رها شود و پذیرشِ مسئولیت را درک کند. به بیانِ دیگر تصوری درونماندگار از الوهیت – در برابرِ تصوری بیرونی و متعالی از آن – منجر به تاکیدِ بیشتر بر مولفهها و مسئولیتهای بشر میشود. آلتیزر در تبیینِ مرگِ خدا به مفهومِ کِنوسیس24 تکیه میکند و آن را مرتبط با مفهومِ بیرونیسازی25 و خودآشکارسازیِ روح نزد هگل ميداند (Altizer, 2002: 52). او میگوید مسیحیان خدایی را اعلام میکنند که خود را در مسیح کاملاً نفی و قربانی کرده است، یعنی او از جایگاهِ رفیعِ خود به زمین آمده است دشنام شنیده است و سرانجام بر صلیب رفته است. این عمل برای مخلوقات انجام شده است و خدا با وجودِ مخلوق همهویت میشود در نتیجه کسی که مرگِ خدا را تصدیق میکند میتواند بر همۀ امورِ نفیکنندۀ زندگی غالب شود و به این جهان آری بگوید. به بیانِ دیگر همین که الوهیت در هیئتِ انسانیِ عیسی متجسد و زمینی شده است و نهایتاً بر صلیب رفته است دروازهای است برای دیندارِ مسیحی تا به زمین و جهانِ معاصر و مسائلِ آن آری بگوید و خود را ورای آن نداند و زندگی را در شکلهای مختلفش نفی نکند. بنابراین متالهانِ جنبشِ مرگِ خدا بر رابطۀ انسانِ دیندار با جهانِ معاصر و در پیش گرفتنِ زندگیای مسئولانه در این جهان تاکید داشتند و یکی از عوامل بازدارنده برای چنین زندگیای را باور سنتی به خدایی متعالی میدانستند. پس عقیده داشتند که برای هموار کردنِ راهِ ارتباطِ مسئولانۀ فرد دیندار با زندگی در جهانِ معاصر باید تقریری نو از آموزۀ خدا ارائه داد که این تقریر در حیطۀ الهیاتِ رادیکال به الهیاتِ مرگ خدا و الحادِ مسیحی موسوم شد. خواهيم ديد كه زمينۀ بسياري از اين مفاهيم در افكارِ بونهوفر خصوصاً در دوره زندان آماده شده بود. اما پيش از بررسي بونهوفر سراغِ ريشههاي اين افكار در الهياتِ بارت ميرويم.
4- بارت و الهیاتِ دیالکتیکی
بارت چنان که مشهور است الهیاتِ خود را در بسترِ تقابل با الهیاتِ لیبرالِ مسلط بر زمانهاش مطرح کرد. او در دهۀ 1910 و در هنگامۀ آغاز و انجامِ جنگِ جهانیِ اول نگرشی را در الهیاتِ مسیحی مطرح کرد که به الهیاتِ نوارتدوکس و گاه به الهیاتِ دیالکتیکی26 معروف است. الهیاتِ لیبرال و آغازگرِ آن، فریدریش شلایرماخر27، کوشیده بودند سرنخهای تجربۀ امرِ الوهی را در احساسِ بشری و شهود بیابند و نشانِ امرِ بیکرانِ الهی را در امرِ کرانمند ببینند (شلایرماخر، 1399: 116-117)، اما بارت بر خلافِ الهیاتِ لیبرال وجود هر گونه امرِ دینیِ پیشینی و فطری در انسان را مردود میدانست و معتقد بود نگاهِ از پایین و انسانشناختیِ الهیاتِ طبیعی و از جمله الهیاتِ لیبرال موجبِ دمِدستی شدن و ابتذالِ خدا و کلمۀ خدا میشود.
به عقیدۀ بارت کلمۀ خدا از دسترسِ تجربه و عقل بشر بیرون است. بین انسان و خدا شکافی وجود دارد اما الهیاتِ لیبرال انجیل را بدل به این کرده است که انسانها الوهیتِ خودشان را اعلام کنند. بارت میگوید خدا «چیزی در میان سایر امور نیست، بلکه امری بهکلی دیگر است، مجموعِ نامتناهیِ همۀ دیگرهای نسبی است. او شکلی از تاریخِ دینی نیست بلکه اربابِ ازلیِ حیاتِ ما و جهانِ ما است» (Barth, 1957: 73-74). بنابراین از نظرِ بارت خدا کاملاً متفاوت و متمایز از انسان و جهانِ طبیعی و «امری بهکلی دیگر» است.
از نظرِ بارت انکشاف از خداوند انکشاف از چیزی است که بهکلی از امورِ اینجهانی متمایز است. بنابراین از طریقِ طبیعت، فرهنگ و فلسفه نمیتوان به امرِ الوهی دست یافت و هر گونه تلاشی در این راستا مکاشفه را بدل به چیزی میکند که دیگر مکاشفه نیست. بارت پس از این «نه»گویی و بهاصطلاح سلبِ امکانِ الهیاتِ طبیعی، بهنحوِ ثبوتی از مکاشفه سخن میگوید و بر یگانه مکاشفۀ خدا در جهان در قالبِ مسیح تاکید میکند. از نظرِ بارت این واقعیت واقعیتی بنیادین است و بر سایر امور متکی نیست. بارت متکی بر آراءِ کیرکگور معتقد است که «تمایزِ کیفیِ نامحدودی» بین خدا و انسان وجود دارد (براون، 1384: 256). بنابراین بارت با تاکید بر یگانگیِ مکاشفۀ الهی و آنسویی بودنِ مطلقِ آن راهِ خودش را از الهیاتِ لیبرالِ مطرح و معروف در زمانهاش جدا میکند و طرحی در الهیاتِ ابتدای سدۀ بیستم در میاندازد که متالهانی را به خود جذب میکند و متالهانی دیگر را علیه خود بر میانگیزد.
تمایز بین مکاشفه و دین از محورهای الهیاتِ بارت است. او به تبیین شلایرماخر از مفهومِ دین و ابتنای دین بر مفهومِ «احساس» نقد دارد. در واقع مفهومِ دین نزدِ بارت نمایانگر همان چیزی است که شلایرماخر میکوشید تفسیری انسانشناختی و طبیعی از آن ارایه بدهد. پس با طرحِ مفهومِ مکاشفه در برابرِ دین به نقدِ مفهومِ دین میپردازد (Greggs, 2011: 20). بارت دیدگاهِ شلایرماخر را این گونه تقریر میکند که دین واقعیتی کلی است و مشتمل بر مصادیقی است که یگانهپرستی در رأسِ آن است و مسیحیت برترین شکلِ این یگانهپرستی است (Barth, 1982: 226). بارت نمیپسندد که مسیحیت بر مبنای احساسِ درونیِ اتکای مطلق نگریسته شود بهطوریکه مکاشفه به تجربهای سوبژکتیو فرو کاسته شود و مسیحیت در عدادِ سایر ادیان ولو برتر از همۀ آنها قرار بگیرد و مدعیاتِ یگانۀ مکاشفۀ مسیحی و عیسی مسیح نادیده گرفته بشوند. دین گفتاری الهیاتی است و مکاشفه یگانه راهِ کسبِ شناختِ انسان از خدا است. ابرازِ این سخن به آن معنا بود که برای آنکه بدانیم انسان دربارۀ خدا چه میاندیشد میتوانیم به دین رجوع کنیم، اما شناختِ راستین از خداوند را فقط از طریقِ مکاشفه میتوان به دست آورد. بارت در اصولِ عقایدِ کلیسا28 1/2 قسمتِ 17 مکاشفۀ خدا را فسخِ29 دین اعلام میکند (به نقل از Greggs, 2011: 24). با این حال مواجههای دیالکتیکی با مسئلۀ وجودِ مکاشفه در دین دارد. او از سویی حضورِ امرِ الوهی در دین را انکار میکند چرا که دین از گفتنِ چیزی بیش از آنچه مردم دربارۀ خدا میگویند ناتوان است؛ از سوی دیگر بلهای میگوید ناظر بر این که مکاشفۀ عینیِ خدا در عیسی مسیح را میپذیرد و به این معنا رویکردی دیالکتیکی دارد. در ادامه باز بر سرِ این دیدگاه خواهیم آمد.
5- بونهوفر و پرورش بذرهای الهیاتیِ بارت
5-1- مسیحیت در جهانِ بلوغیافته
بونهوفر گرچه در فضایی لیبرال به تحصیلِ الهیات پرداخت اما بیشترین تاثیر را از بارت پذیرفت. این متالهِ لوتریِ آلمانی در دانشگاههای توبینگن و سپس برلین، زیر نظرِ استادهایی مثلِ آدولف فُن هارناک30، کارل هُل31 و راینهُلد زیبرگ32 که همه از متالهانِ برجستۀ لیبرال بودند به تحصیلِ الهیات پرداخت. گرچه بارت در مذهبِ پروتستانیِ اصلاحشده33 و بنابراین پیروِ جان کالون بود و بونهوفر در مذهبِ لوتری و از این باب زوایهای بین بعضی از نظراتِ آنها مشهود است، اما به نظر میرسد این اختلافنظرها در مقایسه با همگرایی آنها در مسائلِ الهیاتیِ مهم چندان چشمگیر نبود (DeGruchy, 2020: 566). بونهوفر در دانشگاه شاگردِ مستقیمِ بارت نبود با این حال متاثر از آثارِ بارت بود که صدایی نو در فضای الهیاتِ جامعۀ آلمانیزبانِ اوایلِ سدۀ بیستم بود و حتی رسالۀ دکتریِ بونهوفر نشان از این تاثیر دارد (رابرتسن، 1388: 17). او چند سال پس از فارغالتحصیلی در آغاز دهۀ 1930 ملاقاتی با بارت داشت که آن را بسیار موثر قلمداد کرد. پس از آن هم دیدارها و مکاتباتی مهم با بارت داشت. همچنین در طول این دهه که مقارن با قدرت گرفتنِ حزبِ نازی بود بونهوفر در قالبِ کلیسای معترف34 (فلاحی، 1394: 111) و بیرون از این کلیسا با بارت همفکری و همراهی کرد.
مهمترین مشخصه در همدلیِ بونهوفر و بارت دربارۀ نقدِ آنها بر الهیاتِ لیبرال بود. بونهوفر هم مثلِ بارت با دیدگاهِ پیشینیِ متالهانِ لیبرال دربارۀ مکاشفۀ الهی و نگاهِ از پایین و انسانشناختیِ آنها در قالبِ تجربۀ بشری از خدا موافق نبود. همچنین معتقد بود که چنین نگاهی اخلاقِ مسیحی را به تباهی کشانده است و نوعی بورژوامآبی موجود در جامعۀ دینی آلمان که راه را برای موافقت با رژیمِ غیرعقلانی و سفاکِ نازی هموار کرده است ناشی از همین نگرشهای لیبرال است.
بونهوفر از تاکیدِ بارت بر مفهومِ مکاشفه که در تقابل با مفهومِ دین مطرح میشد تاثیر میپذیرد و البته نگاهِ مستقلِ خودش را هم حفظ میکند. او هم به مفهومِ دین نگاهی انتقادی دارد. بونهوفر در سخنرانیای در دانشگاه برلین در اوایل دهۀ 1930 بارت را نقطۀ عطفی در الهیاتِ سدۀ بیستم معرفی میکند چون بارت مرزی بین دین و خدا میگذارد و دربارۀ خدا سخن نمیگوید، بلکه به کلامی گوش میسپارد که آن را از جانبِ خدا میداند (Bonhoeffer, 2012: 226-227). این نکتۀ بونهوفر در واقع به جایگاهِ مهمِ «کلمۀ خدا» در تفکرِ بارت، در تقابل با دلالتِ انسانشناختی و پیشینیِ دین در الهیاتِ لیبرال، ارجاع دارد. بونهوفر با خاص بودنِ مکاشفه و کلمۀ الهی موافق است و بر آن تاکید دارد. البته او در این باره تفاوتهایی با بارت دارد. بارت مکاشفه را واقعهای میداند که رعدآسا و دیگرگونه است اما بونهوفر خصوصاً در آثارِ نخستینِ خود تاکید دارد که مسیح در قالبِ انسانیتی جدید و در واقع در قالبِ جماعتِ دینداران یا کلیسا وجودی انضمامی دارد. به بیانِ دیگر بونهوفر بیش از آن که بر مشخصۀ دیگربودگیِ مکاشفه تاکید داشته باشد بر مشخصۀ جمعیِ مسیحیت و درکِ مسیح و کلیسای مسیحی در میانِ جماعتِ مومنان تاکید دارد.
سوال مهمِ بونهوفر در کلیۀ آثارش این است که مسیح برای امروزِ ما کیست و این سوال در آثارِ متاخرش یعنی اخلاق35 و نامهها و اوراقِ زندان36 به این شکل در میآید که مسیح در جهانِ بلوغیافتۀ37 معاصرِ ما کیست. منظورِ بونهوفر از جهانِ بلوغیافته چیست؟ اصطلاحِ جهانِ بلوغیافته به این معنا نیست که جهانِ بشری اخلاقیتر شده است و همچنین به این معنا نیست که دین در جهانِ ما دیگر طرفداری ندارد. این عبارت به آن معنا است که در اروپای سکولارشده برای تبیینِ واقعیت و پاسخگویی به نیازهای بشر دیگر نیازی به «انگارۀ خدا»38 نیست. بونهوفر معتقد است که بشر در عصرِ حاضر آموخته است که بدونِ ارجاع به خداوند بسیاری از پرسشها را پاسخ بدهد و امورش را مدیریت کند و پیش ببرد (Bonhoeffer, 2010: 426-7). پیشتر دین در بسیاری از حوزهها مداخله و سیطره داشت. دین و اسطوره پاسخ بسیاری از پرسشهای انسان دربارۀ چگونگیِ رخدادها و پیدایش امور در این عالم را میدادند، قوانین را تدوین میکردند و در مدیریتِ نهادها مداخله داشتند. اما اکنون پیشرفتِ علم بشر را از خدای رخنهها39 بینیاز کرده است (Bonhoeffer, 2010: 425).
بونهوفر معتقد است بینیازی بشر به انگارۀ خدا نه فقط در حوزۀ علم، سیاست و قانون بلکه گستردهتر از اینها در کلیتِ زندگیِ روزمره مشهود است. حتی تراژدیها و شکستها هم از این اعتماد به نفسِ بشر نمیکاهد. بونهوفر میگوید پس از آن که بشر در امور مادی و دنیوی رشد کرد، اموری باقی ماندند که به پرسشهای نهایی معروف هستند، مثلِ مرگ و گناه که از نظر کلیسا فقط خدا میتواند پاسخگوی این پرسشها باشد و مردم برای پاسخ دادن به آنها نیازمندِ خدا و کلیسا و کشیشان هستند. اما اگر در جهانِ بلوغیافته دیگر چنین پرسشهایی مطرح نباشند یا «بدونِ خدا» پاسخ داده شوند چه؟ (Bonhoeffer, 2010: 427). بونهوفر معتقد است طرح این مسائل از جانب مسیحیت و کلیسا در جهانِ امروز بیهوده، حقیر و غیرمسیحی است؛ بیهوده است به این دلیل که تلاشی است برای متکی کردنِ شخص به اموری که او دیگر اتکایی به آنها ندارد و طرح مشکلاتی برای شخص که دیگر برای او مشکل نیستند. همچنین چنین کنشی حقیر است به این دلیل که میخواهد از ضعفِ افراد برای سوق دادنِ آنها به سوی اهدافی استفاده کند که آزادانه راضی بدان نیستند. از همه مهمتر، این عملْ غیرمسیحی است به این دلیل که مسیح را با مرحلهای خاص از دینداری بشر میآمیزد و مسیح را در آن مرحله متوقف میکند. بنابراین از نظر بونهوفر در زمانۀ بلوغیافته نباید برای پوشاندنِ رخنههای شناختیِ بشر یا برای پاسخ به پرسشهای نهاییِ او به انگارۀ خدا آویخت و به بیان دیگر کلیسا باید دست از این اهرمهای کهن خود بردارد.
5-2- مسیحیت فارغ از دین
بونهوفر در ادامۀ تمایزی که بارت بین مکاشفه و دین قائل است و نقدی که خودش بر رویکردهای مسیحی و کلیسایی برای مطرح کردنِ مفهومِ خدا در جهانِ بلوغیافته دارد، مفهومِ «مسیحیتِ فارغ از دین»40 را مطرح میکند. در واقع نقدِ او به وجهِ فرهنگیِ دین است. نقدهای بونهوفر به دین، مشابه با آنچه نزدِ بارت دیدیم، در تایید نگرشی است که تقابل با دین و به نفعِ الهیات است. با توجه به این نکته است که میتوان دریافت منظورِ او از مسیحیتِ فارغ از دین چیست. بونهوفر، مثلِ بارت، معتقد است مسیحیت حول مسیح میگردد و به قول پولس مسیح نیامد تا «دین» جدیدی بیاورد بلکه او به واقعیتِ جدیدی در خودش یعنی در مسیح متذکر میشود.41 بونهوفر ختنه را مثال میزند که بعد از آمدنِ عیسی مسیح لغو شد (Bonhoeffer, 2010: 366). در واقع همان طور که دیگر شرطِ یهودیِ مهمِ ختنه در زمانۀ پولس و پس از آمدنِ مسیح برای داشتنِ ایمان و رستگاری لازم نیست، دین هم دیگر در زمانۀ بلوغیافته شرطِ لازمِ ایمانِ مسیحی نیست.
دو نکتۀ مهم را باید دربارۀ دیدگاهِ بونهوفر در بابِ دین متذکر شد. یکی این که این دیدگاه را باید غیرنهایی و قوامنیافته تلقی کرد. با توجه به این که او این مفهوم را در نامههای زندان مطرح کرد و به سببِ مرگِ زودهنگام فرصتِ پرداختِ بیشتر به آن را نیافت باید آن را مفهومی در فرایندِ شکلگیری به حساب آورد. نکتۀ دوم این که این دیدگاه را نباید گسسته از نظراتِ پیشینِ بونهوفر به حساب آورد و ریشه و سابقۀ این دیدگاه را میتوان در آثارِ پیشین و متقدمِ او یافت که البته تاثیر بارت هم در آنجا مشهود است. بونهوفر در امتِ قدیسان42 که رسالۀ دکتری و از اولین آثارِ او است میگوید که مسیح نه موسسِ کلیسا است و نه موسسِ دین و این جمعِ رسولانِ او بودند که این امور را تاسیس کردند. او در آنجا هم میگوید آنچه در مسیح تاسیس شد نه دینِ جدیدِ در پی پیروان، بلکه واقعیتِ کلیسا و انسانِ آمرزیدهشده بود، نه دین بلکه مکاشفه بود (Greggs, 2011: 43). بنابراین آنچه در آثارِ آخریِ بونهوفر در قالبِ مفهومِ مسیحیتِ فارغ از دین مطرح شد ریشه در تفکراتی مطرحشده در آثارِ متقدم و تاثیرپذیرفته از بارت داشت و فکری ناگهانی و عاری از پیشینه نبود. همچنین این دیدگاه هنوز نیازمندِ قوامِ بیشتر بود.
5-3- ناتوانی خدای مسیحی و بودن برای دیگران
بونهوفر در ادامۀ نظراتش دربارۀ جهانِ بلوغیافته و مسیحیت فارغ از دین دیدگاهی نسبتا نامتعارف را دربارۀ خدا مطرح میکند. او معتقد است در جهانِ معاصرِ بلوغیافته باید خدا را موجودی ضعیف و ناتوان به حساب آوریم، به این معنی که او موجودی است که اجازه میدهد از جهان بیرون افکنده بشود و مصلوب گردد. بونهوفر میگوید «صادق نخواهیم بود مگر این که تصدیق کنیم که مجبوریم در جهانی زندگی کنیم که گویی در آن خدایی نیست43 و این دقیقاً احساسی است که نزدِ خدا داریم! خدا خودش ما را مجبور به تصدیقِ آن کرده است. خدا ما را بر آن داشته است که دریابیم که همچون کسانی زندگی کنیم که زندگیهایشان را بدون او پیش میبرند. همان خدایی که با ما است خدایی است که ما را ترک کرده است (مرقس 15: 34)» (Bonhoeffer, 2010: 478-9). ارجاعِ فوق به انجیل در واقع ارجاع به همان عبارت معروف «ایلوئی ایلوئی لما سبقتنی»44 است که مسیح بر فراز صلیب بر زبان آورد. بونهوفر معتقد است که ما نزدِ خدا و همراه با خدا بدونِ خدا زندگی میکنیم. در واقع خدا به این امر رضایت داده است که از جهان به فرازِ صلیب بیرون رانده بشود.
خدا با همین ضعف و ناتوانیاش در جانبِ ما است و ما را یاری میکند. بونهوفر به این آیه از انجیل متی ارجاع میدهد (Bonhoeffer, 2010: 479) که «او ضعفهای ما را گرفت و مرضهای ما را برداشت» (متی 8: 17). بنابراین او خدایی است که برخلافِ تصورِ پیشین که قادر مطلق بود ضعفهایی دارد و ما را نه با آن قدرتِ مطلقی که پیشتر میپنداشتیم بلکه با ضعف و رنجی که در دورۀ جدید از او تصور داریم و کتاب مقدس هم موید آن است یاری میکند. معمولاً دینداریِ بشر او را به سمتِ خدایی که قدرتِ مطلق دارد و در تنگناها به او کمک میکند سوق داده است، اما بونهوفر معتقد است که کتاب مقدس راه به سوی خدایی میبَرَد که ضعیف و ناتوان است و فقط چنین خدایی است که میتواند یاری کند. بهواقع در جهانِ بلوغیافته تصورِ خدای بینقص و قدرتمند زدوده میشود و جا برای خدای کتاب مقدس باز میشود که ضعیف است و با همین ضعف در جهان عمل میکند.
بونهوفر در این نگاهِ متفاوت به مفهومِ خدا دلالتهای سیاسی هم میبیند. او معتقد است از دلِ تصورِ پیشین دربارۀ خدا، یعنی خدای قاهر و قدرتمند و مطلق است که فاشیسم و نازیسمِ سیاسی و همچنین کلیسایی و الهیاتی بیرون آمدهاند (Saler, 2018: 89). در واقع تصورِ خدای قدرتمند و ضامنِ نظم خلقت با چنان چشمداشتی از حوزههای سیاسی و کلیسایی پیوند دارد، حال آن که نتیجۀ تصورِ خدای ناتوان و شکسته در قالبِ عیسی مسیح چنین چیزی نخواهد بود.
از نظرِ بونهوفر سهیم شدنِ فردِ مسیحی در زندگیِ این جهانی شریک شدن در رنجهای مسیح برای دیگران و به بیان دیگر به معنای شرکت در حیاتِ دنیوی و خدمت کردن به خدا در جهان است. بونهوفر از سویی دغدغۀ «خداوار زیستن»45 را دارد و این البته همسو با مهمترین پرسشِ او در نامههای زندانش است که مسیح برای امروز ما کیست. او از سوی دیگر میپرسد که چنین زیستی در جهانِ بلوغیافتۀ امروزی به چه معنا است. بونهوفر زیستِ مسیحی را معطوف به جهانِ بهتر پس از مرگ نمیداند بلکه معتقد است که زندگیِ مسیحی باید در جهان و البته در شراکت در رنج و محنتِ خدا سپری شود. او ما را به پرسشِ مسیح در باغ جِتسیمانی، یعنی باغی که شبِ آخر را با یارانش در آن سپری کرد، ارجاع میدهد که «نتوانستی ساعتی با من بیدار بمانی؟» (Bonhoeffer, 2010: 480) که این البته ممکن است برای دینداری که مسیحیت را از منظرِ دینِ مسیحیت متعارف میبیند قدری عجیب بنماید و توقعش خدایی باشد که تسلابخش و حلالِ مشکلاتِ شخصیِ او باشد. حال آن که با توجه به خدای ضعیف و ناتوانِ مسیحی، خداوار زیستن امری متفاوت از آن توقع است.
بونهوفر معتقد است فرد مسیحی باید در این دنیا و برای دیگران زندگی کند. او در یکی از سخنرانیهای متقدمش در 1932 دربارۀ مسیحشناسی مفهومِ «برای-من-بودگیِ مسیح»46 را مطرح میکند. برای-من-بودگی مفهومی است که ماهیتِ مسیح را از این وجه توضیح میدهد که او وجودی مستقل و مجزای از ما ندارد، بلکه برای ما و معطوف به ما است. بونهوفر معتقد است مسیحبودگیِ عیسی، یعنی اصلِ ماهیتِ او بهعنوانِ مسیح، برابر با برای-من-بودگیِ او است (Greggs, 2011: 48) که این مضمون زمینهسازِ پرسشِ مهمِ او در نامهها است که پیشتر ذکر شد. بونهوفر در آنجا میگوید «مسیحبودگیِ او برای-من-بودگیِ او است» و از سوی دیگر میگوید که خداوار یا مسیحوار زیستن به معنای پا گذاشتن در جای پای او است یعنی «انسانی برای دیگران» بودن. انسان دعوت شده است تا در جهانی عاری از خدا در رنجهای خدا شریک شود. بونهوفر میگوید وظیفۀ ما این نیست که چهرۀ این جهانِ عاری از خدا را با تکیه بر «دین» تغییر بدهیم و نقشِ خود را در قالبِ یک گونۀ خاصِ دینی (قدیس، گناهکار، توبهکار) بفهمیم بلکه به ما اجازه داده شده است که «دنیوی» زندگی کنیم و انسان باشیم البته انسانی که مسیح در ما پدید آورده است. پس آنچه فرد را مسیحی میکند نه انجامِ عملِ دینیِ خاص بلکه مشارکت در رنجِ خدا در حیاتی دنیوی و برای دیگران است با تاکید بر این نکته که مسیح خداوندِ این جهان است. در واقع زندگیِ مسیحی در جهان به شراکت در رویاروییِ مسیح با جهان تبدیل میشود.
بونهوفر در نامههای زندان از همین موضع تحصلگراییِ مکاشفۀ47 بارت را نقد میکند و آن را
به شکلِ اتهامی بر بارت مطرح میکند (Bonhoeffer, 2010: 373). آنچنانکه پیشتر گفته شد بارت مفهومِ دین را نقد میکند اما از نظرِ بونهوفر او پس از آن به جای دین آموزه و برداشتی تحصلی از مکاشفه را قرار میدهد و میگوید یا همۀ آن را بپذیر یا رها کن. تحصلگرایی مکاشفه که اتهامِ بونهوفر بر بارت است به این معنا است که بارت مکاشفه را به کلامِ مشهود در متونِ مقدس و تفسیرِ این متون در فضای کلیسا محدود میکند. به بیانِ دیگر بونهوفر این نگاه به مکاشفه را پوزیتیویستی یا تحصلگرایانه تلقی میکند. از نظرِ بارت تولد از باکره، تثلیث و مواردی از این دست همه در یک سطح از اهمیت هستند و لازمۀ کلیتِ مکاشفه به حساب میآيند حال آن كه از نظرِ بونهوفر ميتوان براي آنها درجاتي از اهميت قائل شد. در واقع اين ديدگاهِ بارت منجر به جدايي كليسا از جهان ميشود. تحصلگراییِ مکاشفه از نظرِ بونهوفر سادهانگارانه است چون بارت دین را به واسطۀ مکاشفه منسوخ اعلام میکند، اما در گامِ بعد آموزههای مسیحی را راستین و دینِ فیضِ خدا اعلام میکند و قواعدی و چارچوبی برای ایمان تنظیم میکند. بونهوفر ميگويد پرسشي كه در اين جا مطرح ميشود آن است كه كليسا، جماعتِ كليسايي، موعظه، مراسمِ عبادي و حياتِ مسيحي براي جهانِ عاري از دين چه معنايي خواهند داشت؟ (Bonhoeffer, 2010: 364). دين حاويِ مفروضاتِ متافيزيكيِ خاصي است كه مشروط به زمان هستند و پرسش این است که ما بدونِ آنها چطور ميتوانيم از خدا سخن بگوييم؟ چطور ميتوانيم بهنحوي دنيوي از خدا سخن بگوييم. اگر ما مسيحيان متعلق به جهانِ عاري از دين باشيم چه بايد بكنيم؟ چطور ميتوانيم مسيحياني باشيم كه فراخوانده شدهاند اما خودشان را بهواسطۀ تعلق به کلیسا و دین متمایز و ویژه نمیدانند بلکه بهکلی متعلق به دنیا میدانند؟ مسیحیانی که مسیح را نه صرفاً ابژۀ دین بلکه سرورِ کلِ جهان میدانند. در چنین بستری است که بونهوفر دیدگاهِ خود دربارۀ برای-من-بودگیِ مسیح را مطرح میکند و الگوبرداریِ مسیحی از این نحوۀ بودنِ مسیح را پاسخی به آن پرسش میداند و این البته راهی است که او در زندگیِ عملیاش و مرگش آن را تا انتها پیمود.
بونهوفر در بسترِ نقدِ تحصلگراییِ مکاشفه مفهومِ قواعدِ پنهان48 یا محرمانه، یا به بیانی تقیّه49، را مطرح میکند. اصطلاحِ موردِ استفادۀ بونهوفر در دومِ قرنتیان 12: 4 آمده است و اشاره به سخنانی دارد که از نظرِ پولس محرمانه، «نگفتنی» یا «مگو» هستند. بونهوفر ابتدا این اصطلاح را در سخنرانیهای ترمِ دانشگاهیِ 1932 که قبلاً به آن اشاره شد و در بابِ مراسمِ مسیحیِ اعتراف استفاده میکند (Bonhoeffer, 2012: 285). همچنین او بعدتر مفهومِ شاگردیِ پنهان50 را مطرح میکند که به زمینۀ بحثِ ما در اینجا نزدیکتر است و به معنای شاگردی مسیح بهدور از نمایان ساختنِ آن در انظارِ این جهان است. فرد به این واسطه به خدا توکل میکند و اجازه میدهد خدا پارسایی را در او بپرورد (گرنز و السون، 1386: 226). منظورِ بونهوفر از قواعدِ پنهان آن است که شخصِ مسیحی باید قواعد و رسومِ کلیسایی را در قلبِ زندگیِ کلیساییاش پنهان بدارد و آن را در زندگیِ دنیویاش فاتحانه ظاهر نکند. با این حال کلیسا بهواسطۀ خدمات و کنشهای عدالتمحور و صلحجویانهاش در جهان شناخته بشود. از نظرِ او فرد باید از بهکارگیریِ زبان و اصطلاحاتِ سنتیِ مسیحی خودداری کند چون این زبان به دلایلی که تا اینجا مطرح شد معنای خودش را از دست داده است. در واقع باید امیدوار بود که از بطن دعای مسیحیان برای یکدیگر و عمل و خدمتشان برای دیگران زبانِ جدیدی پدید آید که توان انتقالِ مفاهیم را داشته باشد.
بنابراین بونهوفر همسو با بارت دین را نقد و بر مکاشفه تاکید کرد و از دلِ این تفکر مفاهیمی همچون مسیحیتِ فارغ از دین در جهانِ بلوغیافته و سپس خدای ضعیف و بودن برای دیگران و قواعدِ پنهانِ حیاتِ مسیح را مطرح کرد. خواهیم دید که این مفاهیم که ریشه در بارت دارند بر الهیاتِ رادیکال تاثیر گذاشتند.
6- تاثیر بارت از طریقِ بونهوفر بر الهیاتِ رادیکال
دیدگاههای بونهوفر در دهۀ 1950 و 1960 بر متالهانِ رادیکال تاثیر گذاشت. بونهوفر در سال 1944 در زندان نازیها اعدام شد. او در دورهای منتهی به مرگ که در زندانِ نازیها گرفتار بود نامههایی از جمله به دوستش ابرهارد بتگه51 نوشت که همراه با یادداشتهایی دیگر بهنحوی غیررسمی از زندان بیرون آورده شدند. این نوشتهها سرانجام پس از مرگ او با کوشش بتگه چاپ شدند و در سال 1953 به انگلیسی ترجمه شدند. مرگِ تراژیکِ بونهوفر، صلحطلبی و مبارزۀ سیاسی او و دیدگاههای بنیادیاش دربارۀ مسیحی بودن در جهانِ سکولار موردِ توجهِ متالهانِ رادیکال قرار گرفت و بر آنها تاثیر گذاشت. در نظر داشته باشیم که الهیاتِ رادیکال علاوه بر دیدگاههای نظریِ معطوف به مرگِ خدا علایقِ قابلتوجهی به حوزۀ الهیاتِ سیاسی و کنشِ اجتماعی داشته است. در تاثیرِ مستقیمِ متالهانی مثلِ بارت و پل تیلیش بر افکارِ متالهانِ رادیکال تردیدی نیست و در منابع مربوط به الهیاتِ رادیکال دربارۀ آن بحث شده است اما آنچه نوشتار حاضر میکوشد نشان بدهد تاثیری است که بارت از خلال بونهوفر بر این مکتب الهیاتی گذاشته است.
الهیاتِ دیالکتیکیِ بارت بین دین و مکاشفه تمایز میگذارد. در واقع به الهیاتِ او به این دلیل دیالکتیکی گفته میشود که همزمان بر «بله» و «نه» تاکید دارد. تاکید او بر «نه» به این معنا است که نقطۀ شروع بارت «انکار انتقادیِ» خدا دربارۀ همۀ تلاشهای بشر برای دینی بودن است. خداوند حتی در مکاشفهاش بر بشر امری به کلی دیگر است. او وارد تاریخ نمیشود بلکه عملِ او در تاریخِ نجات چنان بشر را لمس میکند که خطی مماس دایره را لمس میکند (Schepers, 2002: 721). این تاکید بر سلبْ بیشتر متعلق به بارتِ متقدم، یعنی بارتِ مفسرِ نامه به رومیان است. او در سال 1927 در اثرِ عظیمِ خود، اصولِ اعتقادیِ کلیسا، این دیدگاه را تعدیل کرد و به الهیاتِ خود بیشتر وجهِ ثبوتی داد و به همین دلیل این بخش از الهیاتِ او کمتر مستحقِ نامِ دیالکتیکی است.
بونهوفر مجذوبِ تمایزِ بارت بین دین و مکاشفه شد، اما بین «نه» و «بلۀ» الهیاتیِ بارت شکافی دید که نتوانست آن را بپذیرد. در واقع بارت در فرایندِ فاصله گرفتن از الهیاتِ لیبرال و دیدگاههای شلایرماخر تاکید را از مسیحیت بهمثابۀ دین برداشت و بر مکاشفۀ مسیحی در مسیح و خصوصاً بر دیگربودگیِ کلمۀ خدا گذاشت. بونهوفر تا اینجا کاملاً با او همراه است. نقطۀ شروعِ بونهوفر هم در آثار متاخرش خدا و جهانی است که در مسیح به آشتی رسیدهاند. از نظرِ بارت و بونهوفر یک واقعیت وجود دارد و آن خدا است که در مسیح و در واقعیتِ جهان مکشوف شده است. بونهوفر بارت را بهواسطۀ مشروط نکردنِ امرِ الهی به برساختههای بشری میستاید اما آنجا که بارت تلاش میکند بهنحو ثبوتی اصول عقایدِ مسیحی را تبیین کند و به این واسطه مکاشفه یا مسیح را به شکلی خاص از عقاید و اعمالِ کلیسایی پیوند بزند بونهوفر دیدگاههای او را متهم به تحصلگراییِ مکاشفه میکند چرا که این دیدگاهها مرزی بین کلیسا و جهان ایجاد میکند.
با این وصف کاری که بونهوفر کرد در ادامۀ الهیاتِ دیالکتیکیِ بارت خصوصاً بارتِ متقدم بود. بونهوفر از ابتدا احساسِ همدلی با بارت داشت و البته از وجوهی دیدگاهی متمایز از او داشت، با این حال پروژۀ بونهوفر دربارۀ مسیحیتِ فارغ از دین و مسیح در جهانِ بلوغیافته را که بر الهیاتِ رادیکال تاثیرگذاشت در ادامۀ الهیاتِ دیالکتیکیِ بارت است و نه عدول از الهیاتِ او. در واقع بونهوفر ظرفیتهایی از دیدگاهِ بارت را به تحقق رساند و آن را تا ثمراتی پیگیری کرد که اگرچه بارت نپسندید اما به هر حال در ادامۀ دیدگاه بارت به حساب میآیند نه در ردِ دیدگاهِ بارت. بارت زمانی که کتابِ نامهها و یادداشتهای زندان و نقدهای دربارۀ تحصلگراییِ مکاشفه را خواند چندان خوشحال نشد. او در 1967 نامهای به بتگه نوشت و حیرتِ خود را از اصطلاحاتی مثلِ تفسیرِ غیردینی، جهانِ بلوغیافته و قواعدِ محرمانه و خصوصاً ناراحتیاش را از اتهام تحصلگرایی مکاشفه اعلام کرد (Barth, 1981: 252). بارت میگوید که منظورِ بونهوفر از این اصطلاحِ آخر را نمیفهمد و ابراز امیدواری میکند که بونهوفر با آثارِ دیگری جز نامههای زندان به یاد آورده شود. و این نامۀ بارت البته در زمانی به بتگه نوشته شده است که متالهانِ رادیکال نامههای بونهوفر را خواندهاند و از دیدگاههای او دربارۀ مسیحیت در جهانِ بلوغیافته و سکولار تاثیر پذیرفتهاند.
زبانِ بونهوفر دربارۀ مسیحیت بیدین و جهان بلوغیافته بر متالهانِ رادیکال تاثیر گذاشت. ادبیاتِ الهیاتِ رادیکال چنان که در بخشِ ابتداییِ این نوشتار گفته شد مملو است از تاکید بر جهان بلوغیافتۀ سکولار و مسیحیت بیدین و خدای ناتوان و خاموش در زمانۀ ما و البته تاکید بر مسیح. همچنین بونهوفر خودش را در آستانۀ گسلی دربارۀ خدا، جهان، کلیسا و اخلاقِ مسیحی میدید که اینها بدل به تکیهگاهی برای متالهانِ رادیکال شد و همچنین بر الهیاتِ پروتستان این دوره هم تاثیر گذاشت. آثارِ بونهوفر الهامبخشِ جنبشهای رهاییبخشِ مسیحی، خصوصاً در آفریقای جنوبی شد. تجربۀ بونهوفر از مسائل نژادی در سفرش به آمریکا در ابتدای جوانی و توجه به کلیسای سیاهان بر آنها تاثیر بسیاری گذاشت. همچنین دیدگاههای او در حوزۀ کلیسایی و الهیاتی زمینه را برای الهیاتِ نوظهورِ رادیکال در آن دوره آماده کرد.
بونهوفر بر شکلگیریِ الهیاتِ مرگِ خدا تاثیر داشته است. کسانی مثلِ ویلیام همیلتن از فاصله گرفتنِ او از «دین» به سوی «الهیات» استفاده کردند (Saler, 2018: 91). مفاهیمی مثلِ جهانِ بلوغیافته، کلیسا بهمثابۀ اجتماعاتِ مبتنی بر ایمان به رخدادِ مسیح، مسیحیتِ عاری از دین و از این قبیل بر متالهانِ رادیکال تاثیر گذاشت و این تاثیرگذاری حتی بعد از دهۀ شصت، یعنی دورۀ اوجِ توجه به الهیاتِ رادیکال، ادامه داشت؛ مثلاً اسلاوی ژیژک52 فیلسوفِ چپِ معاصر، که در بخشی از تفکراتش با الهیاتِ رادیکال همسنخی دارد، در رویارویی با سرمایهداریِ نولیبرال و نقدِ فرهنگیِ آن از مفهومِ «مرگِ خدا» استفاده میکند و مفهومِ مسیحیتِ عاری از دینِ بونهوفر از مفاهیمِ موثر برای فهمِ دیدگاهِ ژیژک است (کوتسکو، 1401: 242-250). همچنین باید به تاثیرِ بونهوفر بر الهیاتِ رادیکالِ دورتی زئله53 اشاره کرد (Pinnock, 2018: 371). بنابراین مفاهیمِ اصلیِ الهیاتِ بونهوفر در بازهای طولانی و در سطوح مختلف بر افکارِ متالهانِ رادیکال تاثیر گذاشته است. البته این نکتۀ ضمنی را هم باید متذکر شد که بعضی از خوانشها از تفکرِ بونهوفر تا حدی آزاد بوده است اما این بدان معنا نیست که تفکرِ خودِ او نسبتی با خوانشهای رادیکال نداشته است.
بونهوفر از دلِ الهیاتِ دیالکتیکیِ بارت و تمایزِ او بین دین و مکاشفه، دیدگاهی را پدید آورد که ریشه در همین تمایز داشت و میکوشید با هدفِ پل زدن بین الهیات و کلیسا از یک سو و جهانِ سکولار و بلوغیافتۀ معاصر از سوی دیگر به مسیحیت همان قوت و ظرفیتی را ببخشد که عیسی مسیح در زمانۀ خود با تفسیر نامتعارفش از یهودیت ارایه داد. دیدگاههای او بر الهیاتِ مرگِ خدا و جنبشهای رهاییبخشِ متاثر از الهیاتِ رادیکال تاثیر گذاشت و نتیجۀ این فرایند چیزی شد که بارت آن را نپسندید.
7- نتیجهگیری
بارت در نیمۀ نخستِ سدۀ بیستم آغازگر راهی شد که بهکلی مجزای از الهیاتِ لیبرال بود. او قهرمانِ ایمان به مسیح و مکاشفۀ الهی در مسیح است و احوالِ دینیِ بشری، و حتی کلیسا و کتاب مقدس را در مقایسه با آن مکاشفۀ الهی کمارزش به حساب میآورد. او سپس اصولِ اعتقادیِ کلیسا را نوشت و نوعی الهیاتِ نوارتدوکسی عرضه کرد، با این حال در زمانۀ خود شاهد شکلگیریِ الهیاتِ رادیکال و ابرازِ توجه به آن در دهۀ 1960 بود. بارت دیدگاههای الهیاتِ رادیکال و شعبۀ مرگِ خدا از این الهیات را نپسندید. با این حال چنان که توضیح داده شد این بونهوفر بود که ظرفیتهای بعضی از اندیشههای بنیادینِ بارت را تا ثمراتی پیش برد و مفاهیم و دیدگاههایی پدید آورد که بارت از آنها ابراز شگفتی کرد و سپس همین افکار را متالهانِ رادیکال پسندیدند و در الهیاتِ خود وارد کردند.
بونهوفر همسو با بارت، الهیاتِ لیبرال را نمیپسندید و در تقابل با مفهوم دین بر مفهومِ مکاشفه تاکید کرد. از نظرِ او در جهانِ بلوغیافتۀ معاصر دیگر خدا نه میتواند برای بشر نقشِ رخنهپوشی را ایفا کند و نه پسندیده است که کلیسا برای ترغیبِ مردم به سوی او بر مرگ و گناه تاکید کند. بونهوفر تاکید داشت که خدا ضعیف و ناتوان است و ما نزدِ خدا و بدونِ خدا زندگی میکنیم. آنچه در مسیح به چشم میآيد برای - من - بودگیِ مسیح است، پس مسيحوار زيستن به معناي براي - ديگران - بودن است. بنابراین بونهوفر به مسيحيان توصيه ميكند كه به جاي تاكيد بر مشخصههاي كليسايي و ديني و متمايز كردنِ خود از جهانِ سكولارِ معاصر، به مسيحيتي عاري از دين رو بياورند و قواعد دينيِ محرمانهاي داشته باشند و در خدمت به ديگران در دنيا بكوشند. او از همين منظر بر رويكردِ ثبوتي بارت اتهامِ تحصلگراييِ مكاشفه را وارد میکند چون این رویکرد موجبِ جداييِ كليسا از جهان ميشود.
الهياتِ راديكال در سالهاي بعد از جنگ از بونهوفر تاثير پذيرفت. مفاهيمي مثلِ مسيحيتِ عاري از دين در جهانِ بلوغيافته، خداي ضعيف و ناتوان، قواعد محرمانه و عدم تاكيد بر شكلِ حياتِ ديني بر متالهانِ راديكال و خصوصاً بر مفهومِ مرگِ خدا در اين مكتب تاثير گذاشتند. بونهوفر بذر اين ديدگاهها را از بارت گرفته بود و ظرفيتهاي محققنشدهاي از آنها را محقق كرد و آن طور نزدِ متالهانِ راديكال مورد استفاده قرار گرفت كه بارت محصولِ نهايي را نپذيرفت و از آنها تبري جست. با این حال ریشۀ این دیدگاهها به بارت برمیگردد. شروعِ این نگرش از بارت و در مواجهه با الهیاتِ لیبرال بود اما ثمراتی که از آن پرورده شد و به ظهور رسید موردِ انتظارِ بارت نبود. گویی آن اندیشه مستقل از بارت سرنوشتی دیگر یافته بود حال آن که بونهوفر هم در همان مسیرِ بارت، اما با شدت و حدّتی بیشتر، گام برداشته بود. شاید بتوانیم بگوییم روزی که شلایرماخر برای گریز از دامِ خردباوری مبتنی بر روشنگری و فروکاسته شدنِ دین به اخلاق و برای حلِ بحران دین در مواجههاش با علم دیدگاهِ الهیاتیِ مبتنی بر «احساس» را مطرح کرد نمیتوانست بهوضوح تصور کند که تحققِ ظرفیتهای اندیشههای او ممکن است الهیاتِ مسیحی را به وضعیتی دچار کند که در لفافۀ فرهنگیِ عمومی و بورژوامنش از خلق و خوی مسیحی اصیل فاصله بگیرد. به همین ترتیب بارت هم تصور نمیکرد که تحققِ ظرفیتهایی از اندیشۀ او راه به سویی برد که خود از آن تبری جست اما به هر حال باید اذعان کرد که مفاهیمِ موردِ نظرِ بونهوفر در ادامۀ همان مسیرِ اصلیِ بارت بود.
منابع
1- کتاب مقدس؛ ترجمۀ قدیم، نشر ایلام.
2- براون، کالین (1384). فلسفه و ایمان مسیحی؛ ترجمۀ طاطهوس میکائلیان، تهران: علمی و فرهنگی.
3- خداپرستی، فرجالله (1385). فرهنگ معارف انگلیسی - فارسی، تهران: فرهنگ معاصر.
4- رابرتسن، ای. هـ. (1388)، دیتریش بونهوفر، ترجمۀ منصور معتمدی، تهران: حقیقت.
5- شلایرماخر، فریدریش (1399). دربارۀ دین، ترجمۀ محمدابراهیم باسط، تهران: نی.
6- عیوضی، حیدر (1397). دریچهای به الهیاتِ دیتریش بونهوفر. اطلاعاتِ حکمت و معرفت، 13 (2)، 44-48.
7- فلاحی، جعفر (1394). بررسی مواجهۀ بین کلیساهای پروتستان آلمان و رژیم نازی. ادیان و عرفان، 48 (1)، 101-121.
8- فلاحی، جعفر (1402). فردریش شلایرماخر و کارل بارت: بررسی دو مواجهه با فسردگیِ الهیاتِ طبیعی. ادیان و عرفان 56 (1)، 55-73.
9- کوتسکو، آدام (1401). ژیژک و الهیات؛ ترجمۀ علی قاسمی، تهران: نگاه.
10- گرنز، استنلی جی.، و السون، راجر اِی. (1386). الاهیاتِ مسیحی در سدۀ بیستم؛ ترجمۀ روبرت آسریان و میشل آقامالیان، تهران: کتاب روشن.
11- وحدتیپور، محبوبه؛ حقی، سید علی (1391). بررسی دیدگاه کارل بارت در بابِ الهیاتِ نوارتدوکسی. اندیشۀ دینی 12 (4)، 19-38.
12- همیلتون، ملکلم (1377). جامعهشناسیِ دین. ترجمۀ محسن ثلاثی، تهران: موسسۀ فرهنگی انتشاراتیِ تبیان.
13- Altizer, Thomas J. J. (2002), The new gospel of Christian Atheism, The Davies Group Publishers.
14- Barth, Karl (1981), Letters: 1961-1968, Fangmeier and H. Stoevesandt (eds.), Geoffrey W. Bromiley (trans.), Grand Rapids, MI: Erdmans.
15- Barth, Karl (1957), The Word of God and the Word of Man; trans. by D. Horton, New York: Harper.
16- Barth, Karl (1982), The Theology of Schleiermacher: Lectures at Göttingen, Winter Semester of 1923/24, Translated by Geoffrey W. Bromiley. Edited by Dietrich Ritschl. Edinburgh: T & T Clark.
17- Bonhoeffer, Dietrich (2012), Ecumenical, Academic and Pastoral Works, M. B. Lukens, V. J. Barnett and M. S. Brocker (eds.), Minneapolis: Fortress Press.
18- Bonhoeffer, Dietrich (2010), Letters and Papers from Prison, Christian Gremmels, Eberhard Bethge, Renate Bethge, and Ilse Tödt (eds.), Minneapolis: Fortress Press.
19- Crockett, Clayton and Robbins, Jeffrey W. (2018), “Background”, in The Palgrave Handbook of Radical Theology, Christopher D. Rodkey and Jordan E. Miller (eds.), Palgrave Macmillan, pp. 15-37.
20- DeGruchy, John w. (2020), “Barth and Bonhoeffer”, in The Wiley Blackwell Companion to Karl Barth; Barth in Dialogue, Vol. II, George Hunsinger and Keith L. Johnson (eds.), John Wiley and Sons
21- Greggs, Tom (2011), Theology against Religion, Constructive Dialogues with Bonhoeffer and Barth, T&T Clark International.
22- Pinnock, Sara K. (2018), “Dorothee Soelle”, in The Palgrave Handbook of Radical Theology, Christopher D. Rodkey and Jordan E. Miller (eds.), Palgrave Macmillan, pp. 637-380.
23- Rodkey, Christopher D. and Miller, Jordan E. (2018a), “Intoduction”, in The Palgrave Handbook of Radical Theology, Christopher D. Rodkey and Jordan E. Miller (eds.), Palgrave Macmillan, pp. 3-14.
24- Rodkey, Christopher D. and Miller, Jordan E. (eds.) (2018b), The Palgrave Handbook of Radical Theology, Palgrave Macmillan.
25- Saler, Robert (2018), “Dietrich Bonhoeffer”, in C. D. Rodkey and J. E. Miller (eds.), The Palgrave Handbook of Radical Theology, Palgrave Macmillan.
26- Schepers, M. B. (2002), “Dialectical Theology”, in New Catholic Encyclopedia, 2nd ed. (vol. 4), Gale.
[1] . تاریخ دریافت: 25/12/1402؛ تاریخ پذیرش: 17/04/1403
[2] . استادیار، گروه ادیان و عرفان، دانشگاه سمنان، سمنان، ایران (نویسنده مشئول) fallahijafar@gmail.com
[3] . radical theology
[4] . neo-orthodox theology
[5] . Karl Barth (1886-1968)
[6] . liberal theology
[7] . death of God
[8] . Dietrich Bonhoeffer (1906-1945)
[9] . Soren Kierkegaard (1813-1855)
[10] . Ludwig Feuerbach (1804-1872)
[11] . Karl Marx (1818-1883)
[12] . Sigmund Freud (1856-1939)
[13] . Friedrich Nietzsche (1844-1900)
[14] . projection
[15] . Paul Tillich (1886-1965)
[16] . secular
[17] . worldliness
[18] . death of God
[19] William Hamilton (1924-2012) . (متاله آمریکایی و شاگردِ تیلیش و راینهولد نیبور بود. در کتابِ جوهر نوین مسیحیت (1961) مفهوم مرگِ خدا را بر اساسِ نظریاتِ نیچه و تیلیش مطرح کرد. همراه با آلتیزر کتابِ الهیاتِ رادیکال و مرگِ خدا (1966) را تالیف کرد که اثری مهم و کلاسیک در الهیاتِ رادیکال به حساب میآید (گرنز و السون، 1386: 232).)
[20] Thomas J. J. Altizer (1927-2018) . (او متالهی آمریکایی عموماً پیشگام و مدافع اصلیِ الهیاتِ مرگ خدا در دهۀ 1960 به حساب میآيد. كتابِ انجيلِ خداناباوريِِ مسيحي (1966) اثرِ او است كه آن را مانيفست الهياتِ مرگِ خدا ميدانند. او بيش از همه متاثر از هگل، نيچه و ويليام بليكِ شاعر است (گرنز و السون، 1386: 233))
[21] Gabriel Vahanian (1927-2012) . (متالهِ معروفِ آمریکایی زادۀ فرانسه از پدر و مادر ارمنی. شخصیتِ معروف در الهیاتِ رادیکال و نویسندۀ کتابِ مرگِ خدا: فرهنگِ دورۀ پسامسیحیِ ما (1961) که در الهیاتِ رادیکال نقشِ مهمی داشت (Crockett and Robbins, 2018: 28).)
[22] Mary Daly (1928-2010) . (متاله و فیلسوفِ فمینیستِ آمریکایی. صاحبِ چندین اثر که بیش از همه برای فراتر از خدای پدر (1937) شناخته میشود)
[23] . immanence
[24] Kenosis . (به معنای تهی شدنِ خدا از جوهر الهی که در آموزههای سنتی مسیحی دربارۀ تجسد و تصلیب مطرح میشود.)
[25] . externalization
[26] . dialectical theology
[27] . Friedrich Schleiermacher (1768-1834)
[28] . Church Dogmatics
[29] . Aufhebung
[30] . Adolf von Harnack (1851-1930)
[31] . Karl Holl (1866-1926)
[32] . Reinhold Seeberg (1859-1935)
[33] . reformed (منظور شاخۀ کالونیِ مذهبِ پروتستان است.)
[34] . Confessing Church
[35] . Ethics
[36] . Letters and Papers from Prison
[37] . World come of age (Mündigkeit Ger.)
[38] . God Hypothesis
[39] . God of the Gaps
[40] . religionless Christianity
[41] .«پس اگر کسی در مسیح باشد، خلقت تازهای است؛ چیزهای کُهنه درگذشت، اینک، همهچیز تازه شده است» (دوم قرنتیان 5: 17).
[42] . Sanctorum Communio
[43] . esti deus non daretur
(عبارتی لاتین که بونهوفر نقل کرده است و ریشه در سنتِ مسیحی دارد و او تفسیری نو از آن عرضه می کند. رجوع شود به پاورقی ویراستار در همان صفحه از اثرِ بونهوفر.)
[44] «خدای من، خدای من، چرا ترکم کردی؟»
[45] . sicut deus
[46] . promeity of Christ
(این مفهوم در برابرِ aseity قرار میگیرد که به معنای استقلال و خودآیینیِ خدا از بندگان است)
[47] . positivism of revelation
[48] . arcane discipline (Arkandisziplin Ger./ disciplina arcane La.)
[49] . جالب این است که نویسندگان Encyclopedia of Islam برای «تقیه» همین معادل را در زبانِ انگلیسی به کار بردهاند (به نقل از خداپرستی).
[50] . arcane discipleship
[51] . Eberhard Bethge (1909-2000)
[52] . Slavoj Zizek (1949-)
[53] . Dorothee Soelle (1929-2003)