Content Analysis of the Mazandarani Folk Poem "Darambe-Kuh" by Shaban Nadri Raje
Subject Areas : ...
1 - Assistant Professor of Persian Language and Literature Department, Babol Branch, Islamic Azad University, Babol, Iran.
Keywords: content analysis, Mazandarani folk poetry, Darambe-Kuh, Shaban Nadri Raje. ,
Abstract :
The mountain is a symbol that evokes similar concepts such as sanctity, stability, unchangeability, and a ladder in all cultures and nations. Climbing to its heights is a source of pride and joy, and conversing with it elevates the human spirit. Undoubtedly, the local and indigenous literature of various dialects in Iran are treasures that can provide unparalleled support for the national language. This research aims to descriptively and analytically examine and introduce the Mazandarani folk poem "Darambe-Kuh = O Mountain! I am coming"-one of the beautiful compositions of Shaban Nadri Raje-. The findings indicate that the poet seeks refuge in the embrace of the mountain, which symbolizes stability, patience, height, and resilience, to heal his pains and engage in dialogue with it. In this poem, the poet's vocative speech to the mountain, which is an ancient and mythical symbol, draws the audience in like reading an enchanting and captivating novel, leading them to a sense of identification. This masnavi represents a two-way dialogue that primarily conveys educational and social concepts.
- قرآن کریم
- احمدی نسب، عبدالله، تاریخ مصاحبه: 25/2/1401 ه.ش.
- اسلامی ندوشن، محمدعلی (1369). زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه. تهران: مؤسسۀ دستان.
- حسینی، زهرا (1393). تحلیل فرمالیستی منظومۀ مازندرانی چکل. پایان نامۀ کارشناسی ارشد، دانشگاه آزاد اسلامی بابل.
- دوستخواه، جلیل (1394). اوستا، جلد دوم. تهران: مروارید.
- ذوالفقاری، حسن، و شیری، علی اکبر (1395). باورهای عامیانۀ مردم ایران. تهران: چشمه.
- رضی، هاشم (1379). گاهشماری و جشنهای ایران باستان. تهران: بهجت.
- ساندارز، ن.ک(1383). حماسۀ گیلگمش. ترجمۀ محمد اسماعیل فلزی. تهران: هیرمند.
- شوالیه، ژان، و گربران، آلن (1388). فرهنگ نمادها. ترجمه سودابه فضائلی. تهران: جیحون.
- کیانی حاجی، عیسی(1375). منظومۀ مازندرانی سجرو. بابل: رضایی.
- مشروطهچی، کریم (1400). حیدربابای شهریار در آیینۀ زبان فارسی. تهران: نگاه.
- منزوی، حسین(1372). این ترک پارسی گوی. تهران: برگ.
- نصری اشرفی، جهانگیر و دیگران (1381). فرهنگ واژگان تبری. تهران: احیاءکتاب.
- یاحقی، محمدجعفر(1375). فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ادبیات فارسی. تهران: سروش.
- احمدی نسب، عبدالله، تاریخ مصاحبه: 25/2/1401 ه.ش.
تحلیل محتوایی شعر محلی مازندرانی «درمبه کوه» از سرودههای شعبان نادری رجه●
عارف کمرپشتی1
چکیده
کوه از نمادهایی است که در تمامی اقوام و ملل مختلف، مفاهیمِ یکسانی همچون تقدّس، استواری، تغییرناپذیری و نردبان را به ذهن میآورد. صعود بر بلندای آن، فخرآفرین و نشاطانگیز است و همکلامی با آن، روحِ آدمی را متعالی میگرداند. بیتردید، ادبیات بومی و محلیِ گویشهای مختلف ایران، ذخایر و گنجینههایی هستند که میتوانند برای زبان ملی، پشتوانههای بینظیری باشند. این پژوهش سعی دارد تا به شیوۀ توصیفی- تحلیلی، شعر محلی مازندرانیِ «درمبه کوه= ای کوه! دارم میآیم» را-که از سرودههای زیبای شعبان نادری رجه است- بررسی و معرفی نماید. یافتههای پژوهش گویای آن است که شاعر برای درمانِ دردها و همکلامی با کوهی که نماد استواری، صبر، بلندی و استقامت است، به دامانِ او پناه آورده است. در این شعر، سخن گفتنِ مناداگونۀ شاعر با کوهی که نمادی کهن و اسطورهای است، مخاطب را همچون خواندنِ رمانی دلکش و پرجذبه و حادثه به دنبال خود میکشاند تا به همذات پنداری برساند. این مثنوی، گفتوگویی دوسویه است که بیشتر مفاهیم تعلیمی و اجتماعی دارد.
کلمات کلیدی: تحلیل محتوا، شعر محلی مازندرانی، درمبه کوه، شعبان نادری رجه.
1- مقدمه
کوه از نمادهای چند وجهی است که در تمامی اقوام و ملل حائز اهمیت است. مفاهیمی چون تقدس، استواری، تغییرناپذیری و نردبان از این پدیدۀ شگفتِ هستی، به ذهن متبادر میشود. «از آنجا که کوهِ مرتفع، عمودی و قائم است، نمادگرایی آن، به آسمان نزدیک میشود و با نمادگرایی ماوراء مشترک است...بدین ترتیب، کوه ملتقای آسمان و زمین، جایگاه خدایان و غایت عروج بشر است. با نگاه از بالا، همچون نوک یک شاقول، مرکز دنیاست و با نگاهی از پایین، از خطوط افق، کوه همچون یک خط عمود، محورِ دنیاست» (شوالیه و گربران، 1385: ،ج4، 636). صعود بر بلندای آن شادی بخش و روحافزاست و در طول تاریخ، به عنوان اولین مأمن و پناهگاه بشری از اهمیت خاصی برخوردار بوده است. شعبان نادری رجه، متخلّص به کوهیار سوادکوهی، در دوم فروردین ماه سال هزار سیصدو پنجاه هجری شمسی در روستای رجه، از توابع شهرستان پلسفید در سوادکوه جنوبی از پدری به نام جمعالله و مادری به نام گلابی جعفری زاده شد. پدربزرگش درویش نادر نادری(1264-1332 ه. ش) از دراویش بزرگ منطقه و صاحب کشکول بوده است. شعبان نادری رجه، تحصیلاتِ ابتدایی را در دبستان عطار نیشابوری همان روستا سپری کرد و دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهرِ پلسفید گذراند. در سال هزار و سیصد و شصت و هشت هجری شمسی در مرکز تربیت معلّم دکتر علی شریعتی ساری پذیرفته شد و بعد از اتمام آن، از دانشگاه پیام نور مرکز بهشهر در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی مدرک لیسانس گرفت. وی معلّمِ مقطع ابتدایی دبستانهای پلسفید بود که در سال 1400 ه.ش، به افتخار بازنشستگی نائل آمد. کوه خِرونَرو(xәru naru)، قله ای است به ارتفاع3601 متر در حومۀ خطیرکوه سوادکوه که همانند مرزی استان مازندران را از سمنان جدا میکند. خرو نرو، در ریشهشناسی واژگان، خور رو و نه رو بوده است. خور به معنی خورشید. پس خِرو، قلّۀ رو به خورشید را گویند. کلمۀ خور را در دیگر واژگان مازندرانی نیز شاهد هستیم؛ خِریم (xerim) به معنی زمینی که رو به آفتاب است و.... شعر «درمبه کوه»، یکی از مثنویهای نسبتاً بلندِ (61 بیت) شعبان نادری رجه است که با خطابِ مناداگونه با کوه، آغاز میشود؛ یعنی ای کوه! دارم میآیم. وزن شعر بحر هزج مسدس محذوف است که با قوانین تکیه و اشباع بر روی هجاها و خوانش به وسیلۀ موسیقی، به دست میآید. شاعر در خلال رفتن و برگشتن، گفتوگوهایی با کوه دارد که این گفتوگوها از لحاظ تعامل با طبیعت و یادگیری از آن، شنیدنی و خواندنی است. درحقیقت در این شعر، بحث نیاز آدمی به کوهستان مطرح میشود
1-1- پرسشهای پژوهش
دلایل سروده شدن شعرِ « درمبه کوه» چه بوده است؟
چرا کوهستانِ «خِرو نَرو» (xәru naru) به عنوان مخاطب اصلی شاعر انتخاب شده است؟
1-2- فرضیههای پژوهش
علاقۀ بیش از حد شاعر به کوهستان و این که کوه را مأمن و پناهگاهی دانسته که میتواند با پناه بردن به آنجا و درد دل کردن، به خدا نزدیکتر گردد و غمها و غصههایش را در آن، جا بگذارد؛ از عوامل اصلی سرایش شعر «درمبه کوه» بوده است.
از آنجایی که کوهستان «خِرو نَرو» مدام در برابر دیدگان شاعر بوده و قبل از آن هم محمدعلی کاظمی، متخلّص به شروین سنگدهی، به نوعی منظومۀ بلند «چِکل= صخره سرسخت» را در قالب دوبیتی در خطاب به این کوه سروده بودند، نادری رجه نیز برای گفتنِ حرفهای اجتماعی و انتقادیاش، این کوه را انتخاب کرده است.
2- پیشینۀ پژوهش
تا کنون دربارۀ این شعر و دیگر اشعار شعبان نادری رجه، مقاله یا کتابی نوشته نشده است و این اولین پژوهشی است که به صورت گسترده و تخصصی، یکی از اشعارش را بررسی مینماید. برخی از دوبیتیها و یا «تبریهایش= امیری» به وسیلۀ خوانندگان محلّی مازندران در نوار کاستهایی خوانده و منتشر شده است که از آن جمله میتوان به این کاست ها اشاره کرد: «ورف سما= رقص برف» که در سال 1385 از مهرآوا منتشر شده است. «تش سما= رقص آتش» که در سال 1381 منتشر شده است. «رونما= پیشکش، کادو» 1390 منتشر شده که شامل هشت قطعه موسیقی است که تمامی اشعارش سرودۀ شعبان نادری رجه است که با هم نوایی ابوالحسن خوشرو(1)، زینت یافته است. «سر ونگ= کِل، بانگ و هلهلۀ شادی که بیشتر در عروسیها توسط زنان از دهان برمیخیزد. این نوار سال 1391 منتشر شده است. «گِل مازرون= گُلِ مازندران» 1393 منتشر گردیده است. «تش سو= روشنایی آتش» سال 1392 با دکلمههایی از شعبان نادری رجه و خوانش ابوالحسن خوشرو همراه بوده است. «مهربونی= مهربانی» در سال 1389 ه.ش منتشر گردیده که شعر معروف «مادر» در این کاست با صدای اکبر رستگار(2) شهرۀ خاص و عام شد. ناگفته نماند که شعبان نادری رجه، تاکنون دو دفتر از اشعار محلی خود را به نامهای «چش براه= منتظر» 1392 و «رباعیات تبری» 1395، از سوی انتشارات مِلِرد منتشر کرده است.
3- بحث و بررسی
سخن گفتن با پدیدههای طبیعی و مصنوعی، از دیرباز در تاریخ ادبیات فارسی و محلی، سابقه داشته است. به عنوان مثال، «لغز شمع» از منوچهری دامغانی که به مدح عنصری گریز میزند، گفتوگویی یک سویه است که شاعر از زبان شمع با ویژگیهایی که دارد سخن میگوید. یا توصیفی که کمالالدین اسماعیل (قرن هفتم) از برف میدهد، یا دماوندیۀ ملک الشعرای بهار نمونههای کوچکی از این مقوله هستند. در ادبیات بومی و محلی مازندران، حداقل دو شعر منتشر شده با این ویژگی وجود دارد؛ یکی شعر « چکل»(3) (kәlәč)، سرودۀ محمدعلی کاظمی، متخلص به شروین سنگدهی است در خطاب به کوه «خِرو نَرو» که در بهار 1354 هجری شمسی سروده شده است. شعری است سرشار از مضامین اجتماعی و اعتراضی که در بسیاری از ابیات آن به فرهنگ و آداب و رسوم گذشته اشاره شده است. (رک: حسینی،1393: 36). دیگری شعری است از عیسی کیانی حاجی با عنوان «سِجرو»(4) که شاعر رودخانه سجرو= سجادرود فعلی را در حوالی شهرستان بابل، مخاطب قرار داده و با آن گفتوگو میکند. شاید این هردو شعر، به نوعی تحت تأثیر شعر حیدربابای شهریار سروده شده باشد.(5) البته کیانی در پایان شعر خود به تأثیرپذیرفتن از شعر چکلِ کاظمی و حیدربابای شهریار به صراحت اشاره کرده است (رک: کیانیحاجی، 1375: 47). شاعر در خلال رفتن و برگشتن، به عنوان دانای کل، گفتوگوهایی با کوه انجام میدهد که این گفتوگوها از لحاظ تعامل با طبیعت و یادگیری از آن، شنیدنی و خواندنی است. درحقیقت در این شعر، بحث نیاز آدمی به کوهستان مطرح میشود. در ادامه، ابیات را از نظر محتوا و دلایل سروده شدنشان در سه زیربخش؛ صعود، درنگ و فرود بررسی میکنیم.
3-1- صعود
صعود به کوهستان فرحبخش و روحافزاست؛ به گونهای که آدمی در آن هنگام تنها به بالا رفتن میاندیشد و ذهنش را از هر چیز غیر از صعود، میزداید. شعر درمبه کوه، مناداگونه آغاز میشود و شاعر در چیزی حدود چهل بیت از اهدف و آرمانهایش از آمدن به کوهستان، با مخاطب سخن میگوید. در ادامه هریک از ابیات بر اساس قصد و نیتی که شاعر از صعود به کوهستان داشته، تحلیل شده است.
1- دَرِمبه کوه درمبه پاک بَووشِم خوامبه تِه دس، وا بَزه خاک بووشم
Darәmbe ku darәmbe pâk bavuŝәm//xâmbә tә das vâbazә xâk bavuŝәm
ای کوه! دارم میآیم تا در دامانِ تو پاک شوم. دلم میخواهد تا با وزش بادِ تو، خاک وجودم پاک گردد.
2- لباسِ فخر و فیس ر دِم بِدامه اون دل که داشته چیس ر دِم بدامه
Lәbâse faxr-o fis-re dәm bәdâmә//un del ke dâŝte ĉis-re dәm bәdâmә
لباس کبر و غرور را از تنم بدرآوردم(از خودم دورش کردم) و دلم را از کینه و کدورت پاک کردم.
در ابیاتی که گذشت و ابیاتی که بعداً آورده میشود، شاعر هدفش را از آمدن به کوه بازگو کرده است؛ میخواهد پاک گردد و از کبر و غرور تهی شود. چرا شاعر کوه را برای این منظور انتخاب کرده است؟ زیرا کوهستان بخاطر ارتفاع و بلندیی که دارد انگار متواضع و سر به زیر است؛ چون انسانها را با آغوش باز به دامان خویش میپذیرد. گویا کوهستان چون والدینی است که فرزندان خود را با هر اشتباهی که مرتکب شده باشند، در آغوش خود میپذیرد. یکی از عوامل پاکسازی در محیط کوهستان، بادهای شدیدی است که میوزد. شاعر باتوجه به این که خود با زندگی در روستا و کار کشاورزی خو گرفته بودهاست، از عملکرد و تأثیر باد در پاکسازی محصولات کشاورزی بهویژه گندم، جو و برنج باخبر بودهاست. مردم مازندران، بادهای موافق را «اوزِر» (uzәr) می نامند همان بادی که خنکای خاصی دارد و برای پاک کردن محصولاتی که در خرمن قرار دارند، بسیار مناسب است. (رک: نصری اشرفی، 1381: 174). در بیت اول، گویا خودش را محصولی از خالق هستی میداند که میخواهد به دست محصولی دیگر از چرخۀ هستی از آلودگیها پاک گردد. در بیت دوم، شاعر به مخاطب میآموزاند که چگونه باید به کوهستان پا گذاشت؛ زیرا کوهستان که خود، نماد ارتفاع و سرافرازی است، انسان مغرور را به دامان خود نمیپذیرد؛ بنابراین، شاعر، مخاطب خود را برای رسیدن به آرامشِ کوهستان، به داشتنِ دلی بیکینه و مهرورز تشویق و ترغیب میکند؛ اساساً از نظر شاعر، کوهستان، آلودگیها را به خود نمیپذیرد.
3- درمبه کوه شِه چش ر وانکندی؟ نشونی آرش ر صِدا نکندی؟
Darәmbe ku ŝә ĉәŝ-re vâ nakәndi// naŝuni ârәŝ-re sәdâ nakәndi
ای کوه! دارم به سمت تو میآیم آیا چشمانت را نمیگشایی؟ قصد نداری آرش کمانگیر را صدا بزنی؟
یکی از مواردی که در این بیت به عنوان فرهنگ عامه مردم مازندران برجسته شده است؛ مفهوم کنایی باز نکردن چشم است. این مفهوم با معنای تحقیر همراه است؛ یعنی شاعر احساس کردهاست که کوه با او سرگران دارد و قصدش تنبیه اوست. در این بیت، شاعر با جانبخشی به کوهستان، از او میخواهد تا چشمانش را برای دیدنش بگشاید و آرش کمانگیر را صدا بزند. چرا شاعر درپی دیدن آرش کمانگیر است؟ زیرا؛ آرش کمانگیر بر طبق اسطورهها، نجاتبخش ایران است. شاعر نیز در بیت چهارم و پنجم، به این ویژگی بارز آرش کمانگیر و حتی نحوۀ قرار گرفتن این نجات دهندۀ ایران، اشاره کرده است:
4- بئو بیّه قلّه ی رو هِرسّه بــازو بند بِله بازو هِـرسّه
Bau biye qullәye ru hәresse//bâzubande bәle bâzu hәresse
به آرش بگو بازوبند را بر بازو ببندد و بیاید بر روی قلّه بایستد.
5- بئو بیّه شِعر وطن بخونده زنده باد ایرانِ پرچِم بخونده
Bau biye ŝәre vatәn baxundә// zәnde bâd irane parĉәm baxundә
به آرش بگو بیاید تا شعر وطن بخواند. شعر زنده باد پرچم ایران را نجوا کند.
در باور شاعر، آرش در تمام کوهستانها حضور دارد و گویا شاعر قصد دارد با حضور آرش کمانگیر در کوهستان، از عجب و خودپسندی خود نیز نجات یابد؛ چراکه آرش کمانگیر برای نجات ایران از بزرگترین سرمایۀ خود ـ که جانش بوده ـ گذشته است. در باور پژوهشگر، کوهستان و آرش کمانگیر برای شاعر، به منزلۀ انکیدوست برای گیل گمش؛ چرا که با حضور انکیدو، چهرۀ مثبت گیلگمش برای مردم شهر اوروک نمایان شده است؛ گویی تولدی دوباره یافته است؛ همانگونه که ایران نیز بعد از پرتاب تیر آرش، تولدی دوباره یافته بود (رک: رضی،1379: صص 658-662 و دوستخواه، 1394: صص 897-898 و ساندارز، 1383: صص 99-170).
6- مِنِمه من تِه ر هر سو اِشمبه صِوی و نِماشونا شو اِشمبه
Mәnәmә mәn tәre har su eŝәmbә//sәvi-o nәmâŝun-â ŝu eŝәmbә
ای کوه! این منم که تو را از هر سمت وسوی، در صبح و غروب و شب مینگرم.
در بیتِ فوق، شاعر با آوردن ضمیر من و تأکید دوباره بر روی آن، گویا قصد دارد شادمانی بیش از حد خود را با کوهستان و مخاطبِ خویش تقسیم کند. جغرافیای زادگاه شاعر(روستای رجه) به گونهای است که دیدگان شاعر هر سمت و سو به روی « خرو نرو» گشوده میشود. شاعر ِ عاشق برای دیدن معشوقش بیتابی میکند و به همین منظور برای جلب توجۀ بیشتر معشوق، خود را در ابیات بعدی بیشتر معرفی میکند؛ گویا خود به این نکته اذعان دارد که کوهستان او را نمیشناسد؛ بنابراین در بیتهای پیش رو، خود را اسیر خندههای کوهستان، زیباییهای آب چشمهساران و کومههای سنگی آن میداند. کومههای سنگی آن را خیمههایی میداند که در آن صدر و ذیل مجلس مشخص نیست و در آن شاه و گدا فرقی با هم ندارند و همه دور آتشی که افروختهاند « به یک روش و یکسان میخوابند».
7- مِنِمه من اسیر خندۀ تِه اسیر سنگ بِساته کیمۀ تِه
Mәnәmә mәn asire xandәye tә//asire sang bәsâtә kimәye tә
ای کوه! این منم که به خندهی تو دلبستهام. به خیمهای که از جنس سنگ در دامان تو ساختهاند، دل دادهام.
8- چه کیمهای که کلسّی نِدارنه دِله فقیر و شاه معنی ندارنه
Če kimәie kә kәlessi nәdârnә// dәle faqir-o ŝâ mani nәdrânә
این چه خیمهای است که صدر مجلسش مشخص نیست و در آن شاه و گدا متمایز نیستند؟
9- همه یِک جور همه یک جور خسنّه کَتل وِشنه، ونِه دور خسنّه!
Hamә yәkjur hamә yәkjur xәsәnnә//katәl vәŝәnә vәnә dur xәsәnnә
در آن خیمه همه به یک شکل میخوابند. زمانی که کندۀ چوبِ بزرگ میسوزد، همه در اطراف آن میخوابند.
10- خوامبه ته جا بال به گردن بَخِسم اتّا شو ر تِه کِله بِن بَخِسم
Xâmbә tә ja bâl bә gәrdәn baxәsәm//attâ ŝure tә kәle bәn baxәsәm
دلم میخواهد تو را در آغوش بگیرم و بخوابم. دلم میخواهد یک شب در اجاقی که در دامن تو برافروختهاند، به خواب روم.
در بیت فوق، شاعر کوه را معشوقی فرض کرده و میخواهد در آغوش او بخواب رود. تعبیرِ «بال به گردن» در فرهنگ، باور و قاموس واژگان مردم مازندران، از دوستی بسیار نزدیک حکایت میکند. شاعرِ عاشق، برای دست یافتنِ به آرامش به آغوش کوهستان و خوابیدن در کنار اجاقی که در یکی از کومه های سنگی آن روشن است، به شدت نیازمند است؛ زیرا در باور مازندرانیها، آتش علاوه بر قداستی که داشته، شفای دردها نیز بودهاست. این گفتۀ پدران و مادران ما مؤید این ادّعاست: «تش آدمِ درد ر چینده؛ taš ӑdәme dard-re činde » یعنی آتش درد انسان را میزداید (احمدی نسب،25/2/1401) و رک: ذوالفقاری، 1395: صص 38-42 و یاحقی، 1375: صص31-34).
11- بِلبل بَخونده مِه ر خو بَوِره مِه سَر تنّ تِه سنگ و چو بَوِره
Belbel baxunde mәre xu bavәre//mә sartanne tә sang-o ĉu bavәre
در چنین حال و هوایی، بلبل برایم بخواند و خوابم ببرد. اگر تنم از آسیب سنگ و چوب تو زخمی شد، باکی نیست.
12- دَرِمبه کوه مه دوش و بال تِه هسّی بلندِ آسمونِ یال ته هسّی
Darәmbe ku mә duŝ-o bâl tә hassi// bәlende âsәmune yâl tә hassi
ای کوه! دارم به سمت تو میآیم؛ تو تاب و توان منی. تو بلندی بلندای آسمانی.
13- درمبه دومبه کبوتر بَخته اِشکار طاق و طاقه و کِر بَخته
Darәmbe dumbe kabutәr baxәte// eŝkâr tâq-o tâqe-o kәr baxәte
ای کوه دارم میآیم. میدانم که کبوتر خوابیده است. میدانم قوچ و میش در شکاف صخرههای تو به خواب رفتهاند.
14- دومبه نوئنه قول و غَه هاکِنِم شِپلک هادم هَیرا و هَه هاکِنِم
Dumbe naune qul-o γa hâkәnәm//ŝeplek hâdem hayrâ-o ha hâkәnәm
میدانم که نباید فریاد بزنم؛ سوت بزنم و سر و صدا کنم.
15- درمبه خوامبه کبوتِر بَووشم اونجه خدا جا نزدیک تِر بَووشم
Darәmbe xâmbe kabutәr bavuŝәm// unje xәdâjâ nazdiktәr bavuŝәm
ای کوه! دارم میآیم تا کبوتر بلندای تو گردم. میآیم تا بر بلندای تو به خدا نزدیکتر شوم.
16- دَرِمبه درس عاشقی بَخوندم نماز ر مَمرز پَلی بَخوندم
Darәmbe dase âŝeqi baxundәm// nemâzr-e mamrәze pali baxundәm
ای کوه! دارم میآیم تا درس عاشقی بخوانم. میخواهم نمازم را در زیر درخت ممرز بر دامان تو بخوانم.
از بیت 11-16 شاعر اهداف دیگری را برای صعود به کوهستان مطرح میکند؛ کوهستان را مأوای بلبل میداند که میخواهد با شنیدن آوازش به آرامش برسد. کوهستان برای شاعر مکانی امن برای رسیدن به آرامش است اگرچه در این راه و برای رسیدن به کوهستان اندامهایش آسیب ببیند. شاعر، کوهستان را اَبَر قهرمان میداند (بیت 12) قهرمانی که بودنش برای او تاب و توان به ارمغان میآورد و بلندای آن، یادآور بلندی آرزوهای اوست. درحقیقت، شاعر برای رسیدنِ به آرامش و بهبود یافتن از زخمهایی که در جهان کنونی شاهد آنهاست به کوهستان پناه میآورد. در بیت های 13و14 شاعر که بخوبی با چگونه آمدن به کوهستان آشناست، مخاطب خود را از چگونه رفتن به دامان کوهستان، آگاه میکند؛ زیرا شاعر نمیخواهد آرامش کوهستان بهم بریزد؛ چون میداند نیاز آدمی به کوهستان همیشگی است بنابراین نباید کبوترانش را براند و با سر و صدای خود آرامش کوهستان را بهم بریزد. در بیت های 15و16 شاعر دو هدف از بزرگترین اهداف خود را برای صعود به کوهستان، برای مخاطبانِ شعر خود بازگو میکند؛ یعنی میخواهد کبوتر شود تا بر بلندای کوهستانی که نماد پاکی، صفا و بلندی است به خدای خود نزدیکتر شود تا رساتر و بهتر صدای خود را از آمدنِ به کوهستان به گوشِ خالقِ کوهستان برساند. قصد دارد در دامانِ کوه درس عاشقی بخواند؛ به بیانی دیگر در این بیت، کوهستان معشوق است و شاعر عاشق؛ عاشقی که قصد دارد مشقِ عشق کند و از معشوق بیاموزد.
17- درمبه خوامبه سنگ ر مُهر بسازم دل ر اسم خِداجا پُر بسازم
Darәmbe xâmbe sang-re mohr bәsâzәm//del-re esme xәdâje por bәsâzәm
ای کوه دارم میآیم تا از سنگت برای نمازم مُهری بسازم. آنجا دلم را از یاد خدا پُر میکنم.
18- دَرِمبه خوامبه دَیّن یاد بَهیرم شه لینگ سَر هِرِسّن یاد بَهیرم
Darәmbe xâmbe dayyen yâd bahirәm//ŝә linge sar hәressen yâd bahirәm
ای کوه! دارم میآیم تا در آغوش تو چگونه زیستن را فرا بگیرم. میخواهم از تو یاد بگیرم که چگونه باید روی پای خود ایستاد.
19- ونوشه مِسّه دَس تِکوم هِدائه تیکا صد بار مِسّه پیغوم هِدائه
Vanuŝe mәsse das tәkun hәdâe//tikâ sadbr mәsse piγum hәdâe
من با پای خود نیامده ام؛ گل بنفشه برایم دست تکان داده و مرا به دامان تو فراخوانده؛ توکا (نام پرندهای است) نیز صدبار مرا به اینجا دعوت کردهاست.
20- دَرِمبه کوه درمبه شو درمبه به عشق قلّه ی نَرو دَرِمبه
Darәmbe ku darәmbe ŝu darәmbe// be eŝqe qulleye naru darәmbe
ای کوه! دارم میآیم. شب هنگام هم دارم میآیم. به عشق قلّة «نرو» میآیم.
شاعر در ابیات 17-20 به اهدافی اشاره میکند که با فضای کوهستان سازگار است؛ اهدافی که مخاطبِ شعر را با شاعر همذات میپندارد و در این همذات پنداری گویا تمام مخاطبانِ شاعر با او به قلّۀ خرونرو صعود میکنند. شاعر از سنگهای کوهستان، مُهر میسازد و در آن فضا، در دامنۀ آن سر به سجده میگذارد تا هم به خالق ادای دین کردهباشد هم به کوهستان. در بیت 18 از کوه استقامت، صبوری و متکی بودن به خویشتن را میآموزد؛ یعنی روی پای خود ایستادن که در فرهنگ مازندران به صورت(شه چکِ سر هرسّائن = ŝe čake sar hәressâen ) بسیار نمود دارد و معمولاً جوانانی که قصد ازدواج دارند باید به این توانایی برسند تا خانوادهها متقاعد شوند و ازدواج صورت گیرد. در بیت 19 شاعر از ونوشه = بنفشه و تیکا= توکا که در دامنههای کوهستان فراوانند برای خود حمایتگر و قاصدانی فراهم ساخته تا کوه (معشوق) را متقاعد کند که اگر دارم به جانب تو میآیم خودسرانه نیست؛ تو خود با واسطه مرا به دامان خویش فراخواندهای. منِ عاشق میدانم که نباید بیاذن معشوق کاری انجام دهم؛ زیرا در عشق اشراقی و عرفانی، معشوق فرمانروای مطلق است. شاعر به حرمتِ معشوق، جسارت و جرأت نمیکند تا بگوید که خودت مرا به اینجا فراخواندهای، به همین دلیل از بنفشه و توکا به عنوان پیامآوران وصال یاد میکند. درحقیقت، به نوعی شاید بتوان گفت ونوشه و توکا همان کاری را برای شاعر و کوهستان (عاشق و معشوق) انجام دادهاند که در ادبیات سنتی و کلاسیک ما، باد صبا انجام میدادهاست. در بیت 20، شاعر، شب را برای رسیدن به قلّه انتخاب کردهاست؛ زیرا شب، زمان وصال عاشق و معشوق است تا به دور از چشم رقیبان به عشقورزی مشغول شوند.
21- دَرِمبه کوه دَم دَم هِزه دَرِمبه خِرو راه راهِ نَر بَزه دَرِمبه
Darәmbe ku dam dam hәze darәmbe//xeru râ râhe nar baze darәmbe
ای کوه! دارم میآیم. آهسته آهسته دارم به سمت تو میآیم. از راه کوه «خرو» و راه « نربزه» دارم میآیم. (راهی که در آنجا دو گوسفند نر با هم درگیر میشوند و یکی دیگری را از کوه پرت میکند).
22- دَرِمبه کوهِ دِماوند درمبه دَرِمبه مِه دل و دلبند درمبه
Darәmbe kuhe dәmâvan darәmbe//darәmbe mә del-o delban darәmbe
ای کوه دماوند! ای کوهی که مایۀ دلبستگی من هستی، دارم میآیم.
23- دَرِمبه خوامبه فریدون بَوینم ضحاک ر داخل زندون بَوینم
Darәmbe xâmbe ferydun bavinәm// zahâk-re dâxel zendun bavinәm
دارم میآیم تا فریدون را در آغوش تو ببینم. دارم میآیم تا ضحاک را در آنجا اسیر و دربند ببینم.
24- دَرِمبه عشق سیاوَش دارمبه عشق رستم عشق آرش دارمبه
Darәmbe eŝq siyâvaŝ dârәmbe//eŝq rәstem eŝqe âraŝ dârәmbe
ای کوه! عشق سیاوش، رستم و آرش را در دل خود دارم و با این عشق به سمت تو میآیم.
25- خوامبه مِه تَن بُوی گوگرد بَهیره دل تِره بَوینه طاقِد بَهیره
Xâmbe mә tan buye gugәrd bahire//del tәre bavine tâqәd bahire
دلم میخواهد تنم بوی گوگرد بگیرد و دلم تو را ببیند و تاب و توانش زیاد شود.
در ابیات 22-25، شاعر، کوه خرو نرو را با کوه دماوند پیوند میزند و مخاطب را از دامان این کوهستان به دامانِ قلّۀ دماوند میکشاند؛ کوه اسطورهای که یادآور خاطرات نبرد فریدون علیه ضحاک و تیرانداختن آرش کمانگیر برای بازپس گرفتن ایران است. وی در این ابیات، سیاوش را که پاکترین شهزادۀ ایران بود، به یاد مخاطبان میآورد که به دلیل پاکدامنی و خیانت نکردن به پدر به عبور از آتش تن در میدهد و در نهایت به توران پناهنده میشود و به سعایت بدخواهان گرفتار شده و جان میبازد. شاعر در مصراع دوم بیت 24 رستم و آرش را درکنار هم آوردهاست تا به نوعی ذهن مخاطب را از عظمت کارهای این دو بزرگمرد نمادین و اسطورهای ایران آگاه سازد. درحقیقت، رستم را نیز میتوان به نوعی نجاتدهندة ایران دانست؛ زیرا در چندین جا به کمک ایران و پادشاهان ایران آمدهاست؛ نظیر هفت خوان که به نجات کیکاووس و کشتن دیو سفید منتهی میشود یا در نبرد با سهراب که با کشتن فرزند خویش مانع از شکست ایران میشود.(6) در بیت 25 شاعر خود را در قلّۀ دماوند میبیند که تنش با بوی گوگرد آغشته گشته است. این صحنه را میتوان یادآور صحنۀ نبرد فریدون علیه ضحاک دانست. به نوعی انگار، شاعر خود در سپاه فریدون حضور دارد و میخواهد از کوه، صبوری و تاب و توان را بیاموزد تا در برابر دشمنان سر خم نکند.
26- دَرِمبه سختی راه ر نَدومبه مَه نَفِس نِنِه بالار نَدومبه
Darәmbe saxtiye râh-re nadumbe// mә nafes nәne bâlâ-re nadumbe
دارم میآیم. هیچ چیزی از سختی راه را نمیفهمم. چیزی از ناتوانی در من نیست. انگار تواناتر از همیشه به سمت تو میآیم.
27- چَنگ ماله کِمبه لو اِمبه تِسّه زِندی بَیره سینه سو اِمبه تِسّه
Čange mâle kәmbe lu embe tәsse//zәndi bayre sine su embe tәsse
چهار دست و پا هم که شده، بر فراز تو خواهم رسید. اگر زانوانم سست شود و از کار بیفتد، سینهخیز به سمت تو میآیم.
28- درمبه کوه نرمِ بالش نِخوامبه بَمیرم زار و نِواجش نِخوامبه
Darәmbe ku narme bâleŝ nәxâmbe//bamirәm zâr-o nәvâjәŝ nәxâmbe
ای کوه! دارم میآیم. برای رسیدنِ به تو، راحتی نمیخواهم. اگر از تو سقوط کنم و بمیرم، توقع ندارم کسی برایم گریه و زاری کند.
29- خوامبه تِه سنگ، مِنه هاچین بَووشه مِه مزار تِه کرِ پایین بَووشه
Xâmbe tә sang mәne hâĉin bavuŝe// mә mәzâr tә kәr-re pâien bavuŝe
ای کوه! دوست دارم سنگهای تو سنگ لحد مزارم شود. دلم میخواهد، مزارم در انتهای پرتگاه تو باشد.
از بیت 26-29، شاعر از ذوق و شوق خود، اهداف جانبی دیگر و آرزوهایی که برای صعود دارد، حرف میزند؛ از اینکه با ذوق و شوقی که دارد، راه صعود دشوار نیست؛ اگر زانوانم توان آمدن نداشته باشند، سینهخیز به سمت تو خواهم آمد؛ اگر در دامان تو بمیرم، نمیخواهم برایم گریه و زاری کنند؛ دوست دارم از سنگِ دامنههای تو، برای قبرم لحد درست کنند و مرا در زیر پرتگاههای تو دفن کنند. در باور مردم مازندران، ضرب المثلی وجود دارد مبنی براین که؛ وِشنا ر خِرش نَوِنه خوبِله ر بالش(vәŝnâ-re xereŝ navene xubele-re bâleŝ) که مطمئناً شاعر در سرودن این بیت به آن نظر داشته است؛ چراکه در بیت بعدی از سنگ به عنوان بالشت یاد کرده است که با آنچه در بیت قبل گفته بود در تقابل بودهاست. اگر مخاطب با چنین آرزوها و اهدافی از سوی شاعر روبرو میشود، نباید برای یک لحظه در این خواستهها و آرزوها تردید کند؛ زیرا صعود مداوم و عاشقانۀ شاعر این خواستهها و آرزوها را ملکۀ ذهن او کرده و با تمام وجود خود دریافته است که کوهستان تنها جایی است که میتواند به آرامشی برسد که دسترسی به آن برای همگان میسّر نیست. به همین دلیل تمامی دشواریهای صعود را به جان میخرد و دم برنمیآورد.
30- تا تِه دَری مِه سَرتن ریس نَزنده دِشمن مِه مَرگِ جا ر میس نَزنده
Tâ tә dari mә sartan ris nazәnde// deŝmen mә margejâ-re mis nazәnde
تا تو استوار و پابرجایی، ترسی به دل ندارم. دشمن هم جرأت ندارد تا به شقیقهام مشت بزند و مرا بکشد.
31- تا تِه دَری اینجه کَویر نَوونه بِلبِل غِرصه نَخرنه پیر نوونه
Tâ tә dari inje kavir navune// belbel γәrse naxәrne pir navune
ای کوه خرو نرو! تا تو پابرجایی، مازندران کویر نخواهد شد. بلبل از فراق گل، پیر نخواهد گشت.
32- تا تِه دَری سوز آیش اَمِشه بهار بلبل خونش اَمِشه
Tâ tә dari suze âyeŝ ameŝe// behâre belbele xuneŝ ameŝe
تا تو پابرجایی، شالیزار ما همیشه سبز خواهد بود و بلبل ما همیشه نغمهسرایی خواهد کرد.
33- تِه نِلِندی میها پَلی هاکنه دیگرون تاس ر قَلی هاکنه
Tә nәlendi mihâ pali hâkәne// digәrune tâs-re qali hâkәne
قامت برافراشته تو نمیگذارد ابرهای بارانزا از مازندران دور شوند و باران خود را در دیگر جاها فرو ریزند.
از بیت 30-33، شاعر از کارکردهای کوهستان سخن میگوید. درحقیقت با جانبخشی به کوه، وظایفی را بر دوش آن نهاده که درنگناپذیر است. کوه را پهلوانی دانسته که با بودنش، کسی جرأت ندارد زور بگوید و تهدید کند. کوه برای شاعر و زادگاهش، نماد سرسبزی و نشاط است که نمیگذارد بلبلانِ دامنههایش دچار غم و غصه شوند و پیر گردند. بلبلی که شاعر از آن سخن میگوید، خودِ اوست؛ زیرا در بیت 37 به روشنی هرچه تمامتر از آمدن به کوهستان و بازگو کردنِ غمهایش سخن گفته است. در بیت های 32 و 33، شاعر، با توجه به نحوۀ قرار گرفتنِ کوه خرونرو که همانند مرزی استان مازندران را از استان سمنان جدا میکند، تعریضی میزند و میگوید: قامت استوار تو مانع بارش ابرهای بارانزا به دیگر نقاط ( استان سمنان) میشود و باران در همین جا (استان مازندران) فرو میریزد.
34- تِره فقط سنگ و چِکِل نَدومبه چرای گسفن و دِمبل نَدومبه
Tәre faqәd sang-o ĉәkel nadumbe// ĉәrâye gәsfen-o dembel nadumbe
ای کوه! من تو را فقط از جنس سنگ و صخرۀ سخت نمیدانم. تو در نظرم، فقط چراگاه گوسفندان نیستی!.
35- تِره حصار و سنگ چین نَدومبه تِره مِخ دلِ زمـین نَدومبــه
Tәre hәsâr-o sange ĉin nadumbe// tәre mәxe dele zamin nadumbe
ای کوه! من تو را حصار و سنگچین نمیدانم. تو را فقط میخ دلِ زمین نمیدانم.
36- تِه واری جا بیه که نور بِموئه جبرئیل حضرت حضور بموئه
Tә vâri jâ biye kә nur bәmue// jebrail hazrәte hozur bәmue
در چنین سرزمینی بود که نور نبوّت ظاهر شد و فرشتۀ وحی بر پیامبر رحمت، ظهور کرد.
در ابیات 35- 36، شاعر با نگاهی دیگر به کوه نگریسته است؛ شناخت عمیقی که ریشه در تعلیمات دینی او دارد. شاعر با توجه به آیۀ هفت سورۀ نبأ که میفرماید: «وَ الجبالُ اوتاداً»، کوه را فقط میخ دلِ زمین نمیداند که باعث برپا نگه داشتن آن و جلوگیری از زمین لرزههای دائمی میشود؛ بلکه آن را مکان مقدسی برای مبعوث شدن حضرت محمد(ص) میداند؛ تِه واری جا بیه که نور بِموئه// جبرئیل حضرت حضور بموئه. اصولاً کوه بخاطرِ سختی صعود برای همگان، مکان مناسبی برای خلوت کردن با پروردگار خویش است؛ راز و نیازهای پیامبر اسلام(ص) در غار حرا و کوه نور و مناجات موسی کلیمالله در کوه طور، مصداقهای عینی این مدعا هستند. شاعر با سرودن ابیات فوق به مخاطب میفهماند که کوه از قبل چگونه جایی بوده است و میتوان انتظارات دیگری نیز از کوه داشت. درحقیقت با آن ابیات، مخاطب خود را برای کارهای اساسی و تعالیمی که باید از کوه بیاموزد، آماده میکند که در ابیات ذیل و بخش درنگ (ماندن در کوهستان) بدان پرداخته شده است.
37- دَرِمبه کوه دَرِمبه کار دارمبه غَم و غِرصه شِه کوله بار دارمبه
Darәmbe ku darәmbe kâr dârәmbe//γam-o γәrse ŝe kule bâr dârәmbe
ای کوه! دارم میآیم. با تو کار دارم. تمام غم و غصه را بر دوش خود نهادهام و به سمت تو میآیم.
38- خوامبه تِهتی بَهیرم بَردَگردم اَتی خِشی بَهیرم بَردگردم
Xâmbe teti bahirәm bardagәrdem//ati xeŝi bahirәm bardagәrdem
قصد دارم از دامان تو شکوفهها و دلخوشیهایی بردارم و برگردم.
39- مه دل اینجه بپیسّه دود بهیه دست غم و غرصه نابود بهیه
Mә del inje bapisse dud bahiye// daste γam-o γәrse nabud bahiye
دلم اینجا پوسید و دود شد. غم و غصّه او را نابود کردهاست.
40- اینجه که قدر بلبل ر نَدونّه قدر افرای کاکل ر نَدونّه
Inje kә qadre belbel-re nadunne// qadre efrâye kâkәl-re nadunne
منظورم از اینجا، جایی است که قدر بلبل و بلندی درخت افرا را نمیدانند.
باتوجه به این که شاعر در ابیات 34-36، کوه را مکانی مقدس برای راز و نیاز و نجاتبخش معرفی کرده است، در بیت 37 و 38 هدف اصلی صعودش را بازگو میکند؛ یعنی غم و غصههایش را بر دوش گرفته تا در دامانِ کوهستان بر زمین بگذارد؛ به نوعی شاعر میخواهد غم و درد خود را با کوهستان تقسیم کند. کوه را سراسر خوشی و شادمانی میداند که میتواند حالِ دوستانِ خود را خوش کند. در دو بیت 39 و40 شاعر مخاطب خود را برای شنیدن حرفهای تعلیمی ـ که از زبان خودِ او به عنوان دانای کل روایت میشود ـ آماده میکند. درحقیقت دو بیت 39 و40 سرآغاز شکواییهها و گلهگذاریهای کوهستان است که شاعر از زبان آن با مخاطب خویش درمیان میگذارد. شاعر در ابیات پیش رو، زبانِ گویای هر اهل دلی است که از نابسامانیها و ناهنجاریهایی که در جامعه وجود دارد، دلگیر و ماتمزده است. شاعر در بیت40 از جامعهای سخن میگوید که خود از زیستن در آن به تنگ آمدهاست و شاید یکی از اصلیترین دلایلش از صعود به کوهستان، سخن گفتن از چنین جامعهای باشد تا راهکاری بیابد بلکه به آرامش برسد.
3-2- درنگ
ماندن بر بلندای کوه، فخرآفرین و نشاطانگیز است. زمانی که آدمی به عنوان فاتح بر بلندای کوه میایستد، شاید مهمترین اندیشهای که به ذهنش رسوخ کند؛ باورداشتن به توانمندیهای خویشتن است. بخش درنگ، مهمترین بخش از این شعر است که شاعر هم از زبان خود به عنوان دانای کل و هم از زبان کوهستان خِرونَرو، تعالیم اخلاقی و زیست محیطی را بازگو میکند که تا کنون به این شکل در شعر محلی سابقه نداشته است.
41- بمومه کوه ته چِشِ پیش دَرمبه ته بچا چشمهی سرپیش دَرمبه
Bәmome ku tә ĉәŝe piŝ darәmbe// tә beĉâ ĉәŝmәye serpiŝ darәmbe
ای کوه! آمدهام و در برابر دیدگانت ایستادهام. در حیاط چشمۀ سرد تو ایستادهام.
42- بمویی؟ خِش بمویی خِش بمویی سونِ ابر و سونِ وارش بمویی
Bәmuie? Xeŝ bŝmuie xeŝ bәmuie//sune abr-o sune vâreŝ bәmuie
آمدی؟ خوش آمدی خوش آمدی! همانند ابر و باران آمدی!
43- بمویی؟ من ته جا تِهتی نِخوامبه تابَزه رخت و سوغاتی نِخوامبه
Bәmuie? Mәn tәjâ teti nәxâmbe//tâ baze raxt-o suγâti nәxâmbe
آمدی؟! من از تو شکوفه و لباس نو و سوغاتی نمیخواهم.
در بخش درنگ ـ که گفتوگویی دوطرفه میان شاعر و کوه خرونرو در میگیرد ـ مخاطب با دلنگرانیها و دلواپسیهای شاعر آشنا میگردد. شاعر برای تأثیرگذاری بیشترِ سخنان خویش، حرفهایش را از زبان کوه بیان میکند. درحقیقت شاعر، با جانبخشی به کوهستان، مخاطب را به همذاتپنداری با او وامیدارد تا اثرپذیری گفتههایش بیشتر گردد. در بیت 41 که شاعرآمدنِ خویش را به کوهستان اطلاع میدهد، مخاطب را در مرحلهای از انتظار نگاه میدارد؛ چرا که شاعر در بخش صعود، ذهن مخاطب را برای شنیدنِ حرفهای شنیدنی کوهستان خرونرو آماده کرده بود. در بیت 42 که کوهستان به شاعر خوشآمد میگوید، با به کاربردنِ الفاظی نظیر ابر و باران که از ملزومات کوهستان است، شاعر را عضوی از اعضای خود میداند. او را به عنوان زبان گویای خویش به خویشتن راه داده است تا شِکوهها و گلهگذاریهایش را با او در میان بگذارد. این گلهگذاریها، همان تعالیمی هستند که هم شاعر و هم کوهستان و هم هر مخاطبی که این شعر را میخواند، دوست دارد در جامعه فراگیر شود.
44- خوامبه میچکا کِلی ر دَس نَزنی دَچی زلف کولک ر پَس نَزنی
Xâmbe miĉkâkәli-re das nazәni//daĉi zәlfe kulek-re pas nazәni
از تو میخواهم به لانۀ گنجشکها دست نزنی. از تو میخواهم گلپرهای تازه روییدۀ دامانم را آزار نرسانی.
45- نَوینم چِلچِلا ر هیش هاکنی چلّه بشکندی دسّه شیش هاکنی
Navinәm ĉelĉelâ-re hiŝ hâkәni//ĉelle beŝkәndi dasse ŝiŝ hâkәni
مبادا پرستوها را برانی و با شاخههایی که از درختان میشکنی به آنها آزار برسانی!
46- سنگّ گردی نَدی شوکا بَکوشی یا گالش منگو یا دوشا بکوشی
Sange gәrdi nâdi ŝukâ bakuŝi// yâ gâleŝ mangu yâ duŝâ bakuŝi
از ارتفاعاتم سنگها را نغلتانی تا آهوان کوچک و گاوهای شیرده گاوبانان را بکشی!
47- چَپّونِ تَشکِله ر او نَزنی وِنه دَچی هیمه ر لو نَزنی
Čappune taŝkәle-re u nazәni// vәne daĉi hime-re lu nazәni
اجاق چوپانها را خاموش نکنی و هیزمهایی را که مرتب کردهاند، به هم نریزی!
48- دازه ر تش نزنی دی بَووشه چِلچِلا بوره فِراری بَووشه
Dâzәre taŝ nazәni di bavuŝe//ĉelcәlâ bure fәrâri bavuŝe
گَون را آتش نزنی تا دود شود. پرستوها را آزار و اذیت نکنی. مبادا بروند و بازنگردند!
49- قلم نَیری شِسّه پیغوم بِهِلی شِه گروه و شِه تیم نوم بِهِلی
Qalәm nayri ŝәse piγum bәheli//ŝә guroh-o ŝә time num bәheli
بر دیوارۀ سنگی من با قلم و چکش برای خودت و گروه و تیم کوهنوردیات یادگاری ننویسی.
از بیت 44 -48 از همان تعالیمی سخن به میان آمده است که مخاطبانِ شعر «درمبه کوه» منتظرش بودند. اگرچه به گمان نویسندۀ این جستار، از زبانِ کوه حرفهای بیشتری باید گفته میشد؛ اما در همین 5 بیت، عصاره و چکیدۀ نصایحی که برای صعود به کوهستان به آن نیاز داریم، به شکل اعجازگونهای گفته شده است. عصارهاش را با توجه به ابیات فوق، میتوان در جملات زیر مشاهده کرد:
به لانۀ گنجشکها دست نزدن و آزار نرساندن به گلپرهای تازه روییده (بیت44). پرستوها را نراندن و شاخههای درختان را نشکستن (بیت45). پرتاب نکردن سنگ از ارتفاعاتم و نکشتن آهوان کوچک و گاوهای شیرده. (بیت 46). خاموش نکردنِ اجاق چوپانان و بهم نریختن هیزمهایشان که به زحمت هرچه تمامتر مرتبشان کردهاند. (بیت 47). آتش نزدنِ گَوَن، رماندن پرستوها. (بیت48). یادگاری ننوشتن بر دیوارۀ سنگی کوهستان (بیت49).
وقتی این نصایح را بار دیگر از نظر میگذرانیم، پی میبریم که هیچ قصوری انجام نگرفته و آنچه یک کوهنورد باید در هنگام صعود به کوهستان از اصول ابتدایی و انتهایی آن برخوردار باشد، در این چند بیت آمده است. این شناخت، با صعودهای چندین باره و دیدنِ صحنههای دلخراشی که روح هر انسان آزادهای را میآزارد، میسّر گردیده است.
50- دومبه کوه من تِنِه زبونّ دومبه من دارتِلای دَمزَنون ر دومبه
Dumbe ku mәn tәne zәbunne dumbe//mәn dârtәlâye damzanun re dumbe
ای کوه! من زبان تو را میفهمم. من میدانم که دارکوب کجاها استراحت میکند.
51- دومبه موزیّ خالشَندون که هَسّه چِلچِلای حنابندون که هَسّه
Dumbe muziye xâlŝandun kә hasse//ĉelĉәlâye hәnâbandun kә hasse
من میدانم هنگام برگریزان درختان بلوط چه زمانی است. میدانم پرستوها چه زمانی جشن شادمانی و ازدواج سرمیگیرند.
52- مِن پلنگ صِدار اِشناسمبه وِنه رَج و رِنار اِشناسمبه
Mәn palәnge sәdâ-re eŝnâsәmbe// vәne raj-o rәnâ-re eŝnâsәmbe
من صدای پلنگ کوهستانت را میشناسم. با نشانههای جای پای او آشنا هستم.(میدانم از کجاها گذر میکند).
53- مِن اون نیمه تِه پیش آشغال بَشِندِم پیش بورم پلاستیک دمبال بَشِندِم
Mәn un nime tә piŝ âŝγâl baŝәndem//piâ burәm pәlâstik dembâl baŝәndem
من کسی نیستم که در دامانت زباله بریزم. قدم پیش بگذارم و در پشت سرم آشغال بریزم.
54- سبزه ر لو بَیرم بیوِر هاکنم چِش دَوس هر منزل گِذر هاکنم
Sabze re lu bayrem biver hâkәnem//ĉәŝdaves har mәnzel gәzer hâkәnem
من آن کسی نیستم که بر روی سبزههای مخملیات پا بگذارم و چشم بسته و بدون احتیاط از هر گذری عبور کنم.
55- تور ر بَیرم افرا ر لاب بَزِنم میچکای جانماز ر شاب بَزِنم
Tur-re bayrem efrâ-re lâb bazәnem//miĉkâye jânәmâz-re ŝâb bazәnem
ای کوه! من آن کسی نیستم که تبر در دست بگیرم و تنۀ درخت افرا را تکهتکه کنم. من کسی نیستم که سجدگاه گنجشگان تو را خراب کنم.
از بیت 50-55 شاعر به نوعی به کمک کوهستان میآید و از زبانِ او دادِ سخن میدهد. پژوهشگر این جستار براین باور است که گویا کوهستان داشت برای شاعر از توضیح واضحات سخن میگفت، به همین دلیل، شاعر خود را به میان حرفهای کوهستان میاندازد تا بگوید که من زبان تو را میشناسم. در بیت های 53-55 شاعر سخنان کوهستان را کامل میکند. به نوعی این حرفهایی که در ابیات 44-49 و 53-55 از بخش «درنگِ» این جستار دیدیم، تمامی از مشاهدات عینی شاعر از صعود چندین باره به کوهستان خرونرو نشأت گرفته است. سخنانی از این دست که؛ من کسی نیستم که در دامانت زباله بریزم. قدم پیش بگذارم و در پشت سرم آشغال بریزم (بیت 53). من آن کسی نیستم که بر روی سبزههای مخملیات پا بگذارم و چشم بسته و بدون احتیاط از هر گذری عبور کنم (بیت54). ای کوه! من آن کسی نیستم که تبر در دست بگیرم و تنۀ درخت افرا را تکهتکه کنم. من کسی نیستم که سجدگاه گنجشگان تو را خراب کنم (بیت55). همه این ابیات که چه از زبان کوهِ « خرونرو» و چه از زبان شاعر بیان شده است، از جمله تخریبها و آسیبهایی است که توسط انسانها در محیط کوهستان صورت گرفته است.
درحقیقت، در تمامی ابیاتی که در بخش «درنگ» این جستار، بویژه ابیات44-49 و 53-55 از نظر گذراندیم، شاعرِ مجرّب و کارآزمودهای را دیدیم که خود را دوستدار طبیعت معرفی کرده و زبان به نصایحی گشوده که جز بر اثر تجربه و مشاهدات عینی نمیتوانست به آنها دست یابد. از این روی، شعرِ «درمبه کوه» از معدود اشعار بلند تعلیمی شعبان نادری رجه است که بعد از خوانش آن، مخاطب با شاعر و کوهستان همذات پنداری کرده، سعی میکند نصایح این دانای کل را به گوشِ جان بسپارد.
3-3- فرود
فرود از کوه، همیشه با امید بازگشتی دوباره به آن، همراه بوده است؛ زیرا کوهستان، میعادگاه صاحبدلانی است که کوه را به عنوان معشوق خویش برگزیدهاند و مدام این مشق عشق را تکرار میکنند.
56- درشومبه کوه! جَرِرِه نَورِمبه تِــه اَتّـا سَنـگره ر نَـورِمـبه
Darŝumbe ku jare-re navәrmbe// tә attâ sanger-re navәrmbe
ای کوه! دارم برمیگردم. کوچکترین چیزی را که از آنِ تو باشد با خود نخواهم برد ولو اینکه سنگی کوچک باشد.
57- گِل ر نَورِمبه گِل بلبلِ شِه دومبه موزی جِربندِ چِکلِ شِه
Gәl-re navәrembe gel belbele ŝә//dumbe muzi jerbande ĉәkele ŝә
گُلی از دامان تو نخواهم چید؛ چون میدانم گل برای بلبل است که عاشق اوست. میدانم که درخت بلوط در صخرههای پایین دست تو میروید.
58- دَرشومبه کوه! شِه دل ر جا بِشتمه دل ر تِه جِربندِ کِندا بِشتمه
Darŝumbe ku ŝә dell-re jâ beŝtәme// del-re tә jәrbande kәndâ beŝtәme
ای کوه! دارم برمیگردم، اما دلم را در پیش تو؛ در آستانۀ جربند، (نام مکانی در دامنههای قلّۀ خِرو نَرو) جا میگذارم.
در ابیات 56-58 که ما ذیل زیربخشِ فرود قرارشان دادیم، شاعر یا همان دانای کل این شعر، بار دیگر کوه را مخاطب قرار میدهد اما این بار برای چگونه خداحافظی کردن و چگونه بازگشتن است؛ زیرا شاعر در ابیاتی که در دو زیربخش صعود و درنگ بررسی کرده بودیم، از یافتههای خود در کوهستان سخن گفته بود؛ بنابراین، برحسبِ آموزشهایی که در کوهستان فراگرفتهاست، به کوه میگوید: ای کوه! دارم بازمیگردم، کوچکترین جزئی از اجزای تو را با خود به یادگار نخواهم برد. میدانم که نباید گُلی از بوستان تو بکَنم و با خود ببرم؛ زیرا گُل به بلبلان نغمهخوانِ دامنههای تو تعلق دارند که هر بهار به آغوش تو برمیگردند. به نظر میرسد شاعر نغمهخوان، خود را بهطور ضمنی و مستتر به بلبلِ عاشقی تشبیه کرده که قرار است هر بهار به کوهستان بازگردد. شاعر در بیت 58، تکلیف خود را برای همیشه با مخاطب خویش روشن ساخته است؛ زیرا وقتی عاشق، دل را نزد معشوقی به یادگار بگذارد، دیگر دلی نخواهد داشت تا به معشوقی دیگر بسپارد. به همین دلیل، شاعر، تنها معشوق و محبوبی را که شایستۀ دلدادگی و دلربایی میداند، کوهستانِ «خرونرو» است.
59- دَرشومبه پئی پئی ر اِشمبه دِباره ته راسّه سی ر اِشمبه
Darŝumbe pәi pәi-re eŝәmbe// debâre tә râsse si-re eŝәmbe
ای کوه! دارم برمیگردم اما مدام به پشت سرم مینگرم. دوباره بر قامت بلند تو نظاره میکنم.
60- مِه دل داغ گل روی تِه دارنه داغ سنگ بَروشته اوی ته دارنه
Mә del daγ gele ruye tә dârne// daγ sang baruŝte uye tә dârne
دلم در حسرت دیدار گلِ روی تو، داغدار است. دلم در حسرت آب چشمههای زلال دامنههای توست.
61- درشومبه کوه! خَله زود پئی کِمبه بِلبِل هاده سه تا سوت پئی کِمبه.
Darŝumbe ku xale zud pәie kәmbe// belbel hâde sәtâ sut pәie kәmbe
ای کوه! دارم میروم اما خیلی زود برمیگردم. کافی است بلبل دامنههای تو، دگربار مرا فراخواند؛ به زودی زود بازخواهم گشت.
در ابیات 59-61، شاعر خود را عاشقِ مشتاق و دلواپسی میداند که بار دیگر روی برمیگرداند و زیباییهای معشوق را از نظر میگذراند. گویا در این نگاههای بازپسین، از دلنگرانیهای خود نیز پرده برمیدارد؛ زیرا به کوه میگوید: همیشه آرزومند دیدار روی تو هستم و برای دیدن چشمهسارهای زلال تو، به انتظار بهار مینشینم. چرا شاعر در بیت 61 میگوید اگر بلبل سه تا سوت بزند میآیم؟ زیرا، در باور مردم مازندران، سه تا سوت زدن، مفهوم درستی از درنگی کوتاه بهشمار میآید. شاعرِ عاشق دریافته است که همانگونه که بلبل نمیتواند برای گُل نغمهسرایی نکند و در فصل بهار به امید دیدار گُل به کوهستان باز نگردد، او نیز نمیتواند بدونِ معشوقش؛ یعنی کوهستانِ «خرونرو» نغمهسرایی کند؛ پس منتظر بهار میماند تا بار دیگر، با نغمۀ بلبل به آغوش کوهستان بازگردد. در این بازگشت، تجدید حیات عاشق و معشوق و سبز ماندنِ عشقی پایدار و ماندگار موج میزند.
4- نتیجهگیری
کوه از نمادهایی است که در تمامی اقوام و ملل مختلف، مفاهیمِ یکسانی همچون تقدّس، استواری، تغییرناپذیری، نردبان و صبوری را به ذهن میآورد. یافتههای پژوهش گویای آن است که شاعر برای درمانِ دردها و همکلامی با کوهی که نماد استواری، صبر، بلندی و استقامت است، به دامانِ او پناه آورده است. در این شعر، در بخش صعود، شاعر از اهداف والایی که برای صعود داشته، نظیر؛ پاک شدن به وسیلۀ بادهای کوهستان و وانهادن درد و غم خود در دامنههای آن، سخن گفته است. در بخش درنگ که تعلیمیترین بخش شعر است، از تعالیمی که از زبان کوهستان و خود به عنوان دانای کل برمیآمده است، سخن رانده و در بخش فرود، آرزوی دوباره بازگشتن به دامان کوهستان را مطرح کرده است. شعر درمبه کوه سناریوی تمام عیاری است که مخاطب را در هر سه مرحلۀ صعود، درنگ و فرود با خود همراه میکند. سخن گفتنِ منادا گونۀ شاعر با کوهی که نمادی کهن و اسطورهای است، مخاطب را همچون خواندنِ رمانی دلکش و پرجذبه و حادثه به دنبال خود میکشاند تا به همذات پنداری برساند. این شعر، گفتوگویی دوسویه است که بیشتر مفاهیم تعلیمی و اجتماعی دارد. تعالیم اجتماعی آن مبنای رفتاری کوهنوردانی است که برای آرامش درون خود به کوهستان پناه میآورند و برای افراد عادی نیز پیام های زیست محیطی فراوانی درپی دارد.
پی نوشت
● شعر « درمبه کوه» از اشعار چاپ نشدۀ شعبان نادری رجه است که فایل صوتیاش را برای نگارش این مقاله برای بنده ارسال کردهاند.
(1). استاد ابوالحسن خوشرو از برجستهترین آوازخوانان و موسیقیدانان مازندران بوده است که در چهارم دیماه سال1324ه.ش در روستای ساروکلای قائم شهر به دنیا آمد. فارغالتحصیل دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بوده است. وی در نواختن «لَله وا» مهارت داشت. در 10 اسفند 1398 درگذشت و در زادگاه خود به خاک سپرده شد.
(2). اکبر رستگار زادۀ 17 شهریور 1354 در شهرستان سوادکوه است. نوازندۀ دوتار و خواننده است. برخی از کاستهایی که خواندهاست، عبارتند از: « مهربونی»، «بهار وا» ، «تی تی کاک»، «سوزِ گلام»، «ته خاطری» و....
(3). چکل در فرهنگ واژگان مازندرانی، صخره سنگی و سرسخت را گویند که بالارفتن از آن دشوار باشد. در فرهنگ واژگان تبری ج دوم، ص878، معانی دیگری نیز برای چکل درنظر گرفته شده است.
(4). سجرو، در اصل « سرچ او» بوده است. سرچ در زبان مازندرانی آب بسیار گلآلود را گویند که نفس کشیدن موجودات بهویژه ماهیها در آن دشوار باشد. بهگونهای که بعد از بارش باران و گلآلود شدن آب، مردم برای ماهیگیری به بستر رودخانه هجوم میبردند. منظومه سجرو، در قالب مثنوی سروده شده است. اگرچه از نظر قالب با منظومۀ « درمبه کوه» مشترک است اما مخاطب شاعر رودخانه است نه کوهستان. به همین خاطر با منظومۀ درمبه قیاس نشد.
(5). حیدربابا یه سلام، معروفترین شعر ترکی شهریار است که در آن، کوهی را به همین نام در زادگاه خویش مخاطب قرار داده و دردها و آرزوهایش را با آن در میان گذاشته است. برای توضیحات بیشتر، (ر.ک: منزوی،1372: 142-152). در شعر حیدربابا یه سلام که در 125 بند مخمس ترکیب سروده شده است، اگرچه خطابش به کوهی به نام حیدرباباست، ولی از نظر قالب با درمبه کوه یکسان نیست. از نظر محتوا نیز، شهریار در بخش اول که76 بند است، بیشتر از خاطرات و شادمانیهایی که در دامانش داشته سخن میگوید و در بخش دوم که 49 بند است و در دوران کمال پختگی شاعر و طی کردن دوران میانسالی او سرودهشده است، از غم و حسرتی که دچارش گشته، سخن میگوید. در حالی که منظومۀ درمبه کوه بیشتر به جهت تعلیمی بودنش، مدنظر پژوهشگر این جستار بوده است. برای توضیحات بیشتر، (ر.ک: مشروطهچی، 1400: 149-152).
(6). برای عملکردها و نقش رستم در شاهنامه، به کتاب زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه از محمدعلی اسلامی ندوشن، صص291-389 مراجعه شود.
منابع
الف: کتبی
1- قرآن کریم
2- اسلامی ندوشن، محمدعلی (1369). زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، چاپ پنجم، تهران: مؤسسۀ دستان.
3- حسینی، زهرا(1393). تحلیل فرمالیستی منظومۀ مازندرانی چکل، پایان نامۀ کارشناسی ارشد، دانشگاه آزاد اسلامی بابل.
4- دوستخواه، جلیل (1394). اوستا، جلد دوم، چاپ هجدهم، تهران: مروارید
5- ذوالفقاری، حسن و شیری، علی اکبر (1395). باورهای عامیانۀ مردم ایران، چاپ دوم، تهران: چشمه.
6- رضی، هاشم (1379). گاهشماری و جشنهای ایران باستان، چاپ چهارم، تهران: بهجت.
7- ساندارز، ن،ک(1383). حماسۀ گیلگمش، ترجمۀ محمد اسماعیل فلزی، چاچ دوم، تهران: هیرمند.
8- شوالیه، ژان، و گربران،آلن (1388). فرهنگ نمادها، ترجمه سودابه فضائلی، چاپ سوم، تهران: جیحون.
9- کیانی حاجی، عیسی (1375). منظومۀ مازندرانی سجرو، بابل: رضایی.
10- مشروطهچی، کریم (1400). حیدربابای شهریار در آیینۀ زبان فارسی، ویراست پنجم، چاپ دوازدهم، تهران: نگاه.
11- منزوی، حسین (1372). این ترک پارسی گوی، تهران: برگ.
12- نصری اشرفی، جهانگیر و دیگران (1381). فرهنگ واژگان تبری، جلد اول، تهران: احیاءکتاب.
13- یاحقی، محمدجعفر(1375). فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ادبیات فارسی، چاپ دوم، تهران: سروش.
منابع شفاهی
احمدی نسب، عبدالله، تاریخ مصاحبه: 25/2/1401 ه.ش
[1] - استادیارگروه زبان و ادبیات فارسی، واحد بابل، دانشگاه آزاد اسلامی، بابل، ایران. arefkamarposhti@gmail.com