مهر مسیحا و عیسی – دو منجی عصر اشکانی
الموضوعات :امیر امجد رخزادی 1 , کیوان شافعی 2
1 - دانش آموخته کارشناسی ارشد تاریخ ایران باستان، واحد علوم و تحقیقات کردستان، دانشگاه آزاد اسلامی، سنندج، ایران
2 - عضو هیات علمی گروه تاریخ، دانشکده علوم انسانی، واحد سنندج، دانشگاه آزاد اسلامی، سنندج، ایران
الکلمات المفتاحية: مسیح, عیسی, مهر مسیحا, منجی, مورخین اسلامی,
ملخص المقالة :
گزارشهای مورخین قرون اولیة اسلامی در بارة تاریخ ایران باستان، علیالخصوص دورة اشکانی و اوایل ساسانی، حاوی نواقص و تناقضهایی است. این امر ناشی از منابع مورد استفادة آنهاست. مورخین مذکور به طور کلّی از دو دسته منابع بهره بردهاند که عبارتند از منابع ایرانی و غیر ایرانی. این دو سلسله منابع که مستقل از یکدیگر محسوب میشوند، در تاریخنگاری عصر اشکانی منجر به دو کرونولوژی متفاوت گردیده و طبعاً در ثبت حوادث مهم این دوره منجر به نتایج متفاوتی شدهاند. یکی از این موارد گزارشهایی است که از دو شخصیّت دینی مجزا، یعنی مهرِ مسیحا که در اوایل اشکانی ظهور کرده و حضرت عیسی بن مریم، ارائه کردهاند. زیرا آنها هویّت و زمان ظهور هر یک این دو شخصیّت را از دو سلسله منابعِ مستقل و متفاوتِ فوقالذکر اخذ کرده و بیآنکه متوجه باشند آنها را یکی دانستهاند. مقالة حاضر میکوشد به طور اختصار دلایل مربوط به این موضوع را از لابلای روایات مورخین متقدّم اسلامی بیان نماید.
_||_
مهر مسیحا و عیسی – دو منجی عصر اشکانی
چکیده
گزارشهای مورخین قرون اولیة اسلامی در بارة تاریخ ایران باستان، علیالخصوص دورة اشکانی و اوایل ساسانی، حاوی نواقص و تناقضهایی است. این امر ناشی از منابع مورد استفادة آنهاست. مورخین مذکور به طور کلّی از دو دسته منابع بهره بردهاند که عبارتند از منابع ایرانی و غیر ایرانی. این دو سلسله منابع که مستقل از یکدیگر محسوب میشوند، در تاریخنگاری عصر اشکانی منجر به دو کرونولوژی متفاوت گردیده و طبعاً در ثبت حوادث مهم این دوره منجر به نتایج متفاوتی شدهاند. یکی از این موارد گزارشهایی است که از دو شخصیّت دینی مجزا، یعنی مهرِ مسیحا که در اوایل اشکانی ظهور کرده و عیسی بن مریم، ارائه کردهاند. زیرا آنها هویّت و زمان ظهور هر یک این دو شخصیّت را از دو سلسله منابعِ مستقل و متفاوتِ فوقالذکر اخذ کرده و بیآنکه متوجه باشند آنها را یکی دانستهاند. مقالة حاضر به روش اسنادی و کتابخانهای و با استفاده از منابع و آثار مورخین متقدّم اسلامی، به طور اختصار دلایل مربوط به این موضوع را بیان نماید. از نتایج مترتب بر این مقاله نشان دادن تحریفاتی است که در منابع مورد استفادة مورخین مذکور صورت گرفته، به طوری که آنان نیز در بازشناسی دو شخصیت مذکور دچار سردرگمی شدهاند.
کلیدواژهها: مهر مسیحا، مسیح، عیسی، منجی، مورخین اسلامی
مقدّمه
یکی از دشواریهای مطالعة تاریخ ایران باستان مربوط به دورة اشکانی و اوایل ساسانی است. این مشکل در گزارشهای مورخین قرون اولیّة اسلامی نیز به طور معناداری به چشم میآید. این موضوع باعث شده که برخی حوادث مهم آن عصر در پردة ابهام باقی بماند. مورخین اولیة اسلامی بر اساس دو سلسله منابع مجزا، گزارشهایی از دورة اشکانی و اوایل ساسانی ارائه دادهاند. نخست منابع ایرانی و زرتشتی، و دیگری منابع غربی. از آنجا که این دو دسته از یکدیگر مستقل بودهاند، لذا حاوی دو کرونولوژی متفاوت از رویدادهای آن دوران میباشند. منابع ایرانی عبارتند از متون دینی زرتشتی و خداینامههای ساسانی و نیز یک رشته روایتها و سنتهای کهن که تا زمان ایشان هنوز در میان ایرانیان رواج داشته بود. منابع غیر ایرانی نیز کتب و گزارشهایی بودند که عمدتاً ریشه در معتقدات نصرانی داشته و توسط مورخین یونانی و رومی و ارمنی و دیگران نوشته شده بودند. نکتة مهم در مورد منبع ایرانی آن است که تقریباً همة آنها بازماندة دوران ساسانی بوده، لذا بر اساس منافع این سلسله و ملاحظات سیاسی و اعتقادی آنان تدوین شده بودند. در نتیجه از نقطه نظر تاریخ سیاسی اشکانیان که مورد نفرت ساسانیان بودند، باید با احتیاط با آنها برخورد نمود. جالب اینکه آن بخش از منابع غیر ایرانی نیز که به تاریخ و تمدن و اعتقادات ایرانی مربوط میشوند، به دلیل تخاصم و تقابل اشکانیان با رومیان از بیطرفیِ قابل اطمینانی برخوردار نیستند. از اینجاست که میبینیم بسیاری از حوادث مهم دورة اشکانی در پردة ابهام باقی مانده و آثار آن را میتوان در روایات مورخین اولیة اسلامی نیز به وضوح مشاهده نمود. چنین به نظر میرسد که این مشکلات تا حدود زیادی نااُمید کنندهاند، ولی از لابلای این همبافتة پیچیده میتوان اطلاعات قابل توجهی استخراج نمود. تا آنجا که به موضوع مقالة حاضر مربوط میشود، از گزارشهای مورخین مذکور میتوان به وجود دو منجی یا بشارتدهنده پی بُرد. یکی در اوایل اشکانی به نام «مهر» و «مسیحا» یا «مهرِ مسیحا» و دیگری در فلسطین به نام «ایشوع ناصری». روایات ایرانی ناظر بر مهرمسیحا هستند و روایات غیرایرانی معطوف به ایشوع ناصری میباشند. چنین به نظر میرسد که مورخین اولیّة اسلامی متوجه تفکیک این دو شخصیّت تاریخی نبوده و چنانکه از نوشتههای غالب آنها برمیآید، به دفعات آن دو را با هم اشتباه گرفتهاند. تا جایی که به پیشینة تحقیق در این زمینه مربوط میشود، این امر مورد بررسی جدی قرار نگرفته ولی ایدة وجود دو منجی در دو زمان متفاوت مورد اشارة محققین معدودی بوده که در متن مقاله به آنها اشاره خواهد شد. منتهی مقالة حاضر با تأکید بر نوشتههای مورخین اسلامی و به روش اسنادی و کتابخانهای این موضوع را مورد بررسی قرار میدهد. لذا ابتدا رئوس گزارشهای مورخین مذکور در ارتباط با موضوع بیان گردیده، سپس ضمن تحلیل آنها، نتایج حاصله مبنی بر تفاوت مهر مسیحا و عیسی بیان میشوند.
2. گزارشهای مورخین متقدّم اسلامی
ابوحنیفه احمدبن داود دینوری (م. 281 ق.) در «اخبار الطوال» میگوید که عیسی در زمان اردشیر پاپکان، سر سلسلة دودمان ساسانیان ظهور کرده است (دینوری، 1346، ص71) وی همچنین میگوید ملوکالطوایف را اسکندر بنیانگذاری کرد (همان، ص64) و در میان پادشاهان ملوکالطوایف که در سرزمینهای ایران حکومت میکردند، هیچکس بزرگتر و دارای سپاهی بیشتر از اردوان پسر اشه پسر اشکان پادشاه ناحیة جبل[یعنی عراق عجم با مرکزیت همدان] نبوده است (همان، ص66). او اضافه میکند که شخص اسکندر این مناطق را به وی داده بود و محل اقامت اردوان، شهر کُهنِ نهاوند بود (همانجا). دینوری در ادامة داستان اردوان، روایت میکند که «گویند عیسی بن مریمع در این زمان مبعوث شده است» (همانجا). وی در صفحة بعد به بعثت عیسی اشاره کرده، چنین مینویسد: «گویند و چون خداوند عیسی بن مریمع را به پیامبری برانگیخت، یهودیان برای کشتن او آمدند و خداوند او را به سوی خود برگرفت، یهودیان به سوی یحیی بن زکریاع رفتند و او را شهید کردند و خداوند متعال پادشاهی از پادشاهان ملوکالطوائف را که از فرزندان بختالنصر اول بود بر ایشان چیره ساخت و او بنیاسرائیل را کشت و خواری و بدبختی بر ایشان زده شد. گویند چون بر پادشاهی ملوکالطوائف دویست و شصت و شش سال گذشت، اردشیر پسر بابکان ظهور کرد . . .» (همان، صص67 و68). یعقوبی (م.292 ق.) در کتاب خود به نام «تاریخ یعقوبی» از سخن گفتن در بارة طولانیترین سلسلة ایرانی، یعنی اشکانیان، خودداری میکند و میگوید «بنای ما بر حذف مطالب ناپسند است» (یعقوبی، 1382، ج1، ص194). وی فقط به ذکر چند جمله در باره تاریخ طولانیترین سلسله ایرانی بسنده میکند و این موضوع مهمی است که نباید نادیده گرفته شود. در بارة زادسالِ حضرت عیسی پسر مریم، طبری (م. 310 ق.) در کتابش به نام «تاریخ طبری» رأی دیگری دارد. او میگوید عیسیبن مریم 51 سال پس از آغاز حکومت ملوکالطوایف زاده شده است: « عیسی پسر مریم صلی الله علیه و سلّم پنجاه و یک سال پس از آغاز حکومت ملوکالطوایف در اوریشلم بزاد و همه روزگارشان از اسکندر تا قیام اردشیر پسر بابک و قتل اردوان و استقرار شاهی وی دویست و شصت و شش سال بود» (طبری، 1375، ج2، ص499). وی در جای دیگر این حادثه را ضمن مطابقت با فتح بابل توسط اسکندر تکرار میکند: «به پندار پارسیان شصت و پنج سال پس از تسلط اسکندر بر سرزمین بابل، پنجاه و یک سال پس از آغاز شاهیِ اشکانیان، مریم دختر عمران، عیسی پسر مریم علیهالسلام را بزاد. ولی به پندار نصارا، تولد عیسی سیصد و سه سال پس از تسلط اسکندر [بر بابل] بود و نیز پنداشتهاند که تولد یحیی پسر زکریا شش ماه پیش از تولد عیسی علیهالسلام بود (همان، ص501). گزارشهای طبری و دینوری از تاریخ پیش از ساسانیان در کلیّات مشابه است، منتهی جزئیاتی مانند سلسلة انساب شاهان اشکانی در طبری دقیقتر است. طبری بر خلاف دینوری، اشکانیان را بیشتر میشناسد و روایتهای مختلفی را که در زمان وی در بارة شمار و ترتیبِ شاهان این سلسله وجود داشته، نقل میکند. طبق روایت وی، اسکندر سرزمینهای مفتوحة خویش را به توصیة معلّمش، ارسطو، میان یونانیان از یک سو و ملوکالطوایف از سوی دیگر، تقسیم کرد (همان، صص 494 و 570). این بدان معناست که دورة ملوکالطوایف بلافاصله پس از وی شروع شده است. اطلاعات تاریخی طبری راجع به عیسی را که با کرونولوژی اشکانیان ارتباط دارد، چنین خلاصه میکنیم: «مُطّلعانِ اخبارِ سَلَف در بارة کسی که پس از اسکندر در عراق پادشاهی کرد و در کار ملوکالطوایف که تا هنگام پادشاهی اردشیر بابکان، شاهیِ اقلیم بابل داشتند اختلاف کردهاند. هشام کلبی گوید پس از اسکندر، بلاکوس سلیکوس (Blacous Seleucus) پادشاه شد و پس از او انتیحُس [آنتیوکوس= آنتیوخوس Antiochus] به پادشاهی رسید . . . انتیحس شهر انطاکیه را بنیاد کرد و سِواد کوفه در تصرف این پادشاهان بود و در ناحیة جبال و اهواز و فارس رفت و آمد داشتند تا مردی به نام اشک ظهور کرد و او پسر دارای بزرگ بود و تولد و رُشد وی به ری بود . . . پس از وی، گودرز پسر اشکان به پادشاهی رسید و هم او بود که بار دوم به بنیاسرائیل حمله بُرد و به گفتة مطلعان، خدا عزّوجلّ وی را به سبب قتل یحیی پسر زکریا [به دست یهودیان] بر بنیاسرائیل مسلط کرد و بسیار کس بکُشت که هرگز جماعتشان چون پیش نشد و خدا پَیَمبری از آنها بگرفت و زبونشان کرد . . . گوید ملک پارسیان پراکنده بود تا اردشیر به پادشاهی رسید. هشام [کلبی] این همه را گفته، امّا مدت پادشاهی قوم را نگفته است . . . مدت پادشاهی ملوکالطوایف دویست و شصت و شش سال بود. در این مدت اشک پسر اشکان ده سال پادشاهی کرد. پس از او شاپور پسر اشکان شصت سال پادشاهی کرد، و به سال چهل و یکمِ پادشاهی وی، عیسی پسر مریم به سرزمین فلسطین ظهور کرد» (همان، صص 496 تا 498) وی در ادامة مطلب، فهرستِ دیگر پادشاهانِ اشکانیِ ملوکالطوایف را ذکر میکند که جمعاً یازده نفر بوده، مجموع مدّت حکومتشان تا ابتدای حکومت اردشیر پاپکان، 266 سال میشود. او غیر از این فهرست، دو فهرست دیگر از اشکانیان ارائه میدهد که چنیناند: در فهرست دوم، نام سیزده پادشاه را با مجموع حکومتِ 256 سال (همان، ص 499) و در فهرست سوم اسامی 10 پادشاه و جمعاً 473 سال را ذکر میکند (همان، ص500). پیداست که اسامی و عدّة شاهانِ هر سه فهرست با واقعیت تاریخی اختلاف دارد. البته طبری چند صفحه پیشتر، سلسلة جانشینان اسکندر را در بلاد شام و مصر و نواحی مغرب ذکر میکند. به گفتة وی پس از مرگ اسکندر یازده نفر جمعاً به مدت 283 سال حکومت کردهاند (همان، ص494). طبق روایت وی، پس از آنها حکومتِ شام از یونانیان منتزع شده، به دست رومیان میاُفتد که نخستینِ آنها، گایوس یولیوس (Gaius Iulius) با 5 سال پادشاهی بود، سپس نوبت به اگوستوس (Augustus) میرسد که در بارة وی چنین میگوید: «پس از او اگوستوس سی وشش سال پادشاهیِ شام داشت [با توجه به روایت دیگر مورخین، احتمالاً منظورش 56 سال بوده است] و به سال چهل و دوم پادشاهی وی، عیسی پسر مریم علیهالسلام تولد یافت و تولد وی سیصد وسه سال پس از قیام اسکندر بود (همان، ص495). چنانچه تولد عیسی را از روی سنواتِ سلسلة شاهانِ غیراشکانی، یعنی بطالسه، حساب کنیم، سال تولد عیسی از مجموع عددهای 283+5+42 سال، برابر با 330 سال پس از مرگ اسکندر میشود که 27 سال با روایتِ خودِ طبری اختلاف دارد. ظاهراً در آن زمان اعتقادی عمومی وجود داشته که گویا بختالنصر به خونخواهیِ یحیای پیامبر به اورشلیم لشکرکشی نموده، آن را ویران نموده است، که شاید ناشی از یک سنّتِ تاریخی- دینیِ یهودی بوده باشد. طبری این روایت را نقل کرده، منتهی نادرستیِ آن را نیز اعلام مینماید (همان، ص 506). یکی از نکات مورد توجّه مورخین قدیم، ویرانیها و بازسازیهای متناوبِ شهرِ اورشلیم است. گویا این موضوع، به دلیل جایگاه دینیِ خاصّ این شهر، در حافظة تاریخی ملل خاورمیانه، نقطة عطف بوده است. طبری دو روایت را در ارتباط با این موضوع نقل میکند. روایت نخست را گفتة یهود و نصاری میداند، مبنی بر اینکه: از روزگار ارمیا و ویرانی بیتالمقدس تا آبادانی آن در روزگار کیرُش پسر اخشویرش سپهبد بابل از جانب اردشیر بهمن پسر اسفندیار، 70 سال، و از آبادانی بیتالمقدس تا ظهور اسکندر و تسلط بر مملکت بنیاسرائیل، 88 سال و پس از آن تا تولد یحیی، 303 سال طول کشید(همان،ص507). روایت دوم را از قول مجوسان[یعنی ایرانیان] نقل میکند. وی میگوید آنها نیز قول یهود و نصاری را تا تسلط اسکندر بر مملکت بنیاسرائیل قبول دارند و تنها وجه اختلافشان در فاصلة زمانیِ مابین سلطة اسکندر بر بنیاسرائیل تا تولد یحیی است، که آن را 51 سال میدانند (همانجا). اگر فرض کنیم که نخستین ویرانیِ اورشلیم به دست بُختالنصرِ بابلی، که پدرش متحدِ هووَهخشَترَة مادی در حمله به آشور بوده باشد، که البته تاکنون نیز دلایلی در ردّ آن در دست نیست، اعدادِ حاصل از این دو روایت چنین است: طبق روایتِ طبری از قولِ یهود و نصاری، از ویرانی نخستِ اورشلیم تا تولّد یحیای مُعَمِّدان، پسرخالة مریم، برابر با 461 سال میشود. طبق روایت طبری از قول مجوسیان، این فاصلة زمانی برابر با 209 سال میشود. یعنی اختلافی برابر با 252 سال، که از همان اختلاف 303ی نصاری و 51 ایرانیان ناشی میشود. طبری در بارة مجموع پادشاهی اسکندر و همة اَخلافِ وی چنین میگوید: «مدت پادشاهی اسکندر و پادشاهی دیگر ملوکالطوایف در نواحی مختلف پانصد و بیست و سه سال بود» (همان، ص501). از این مقدار، مدّت پادشاهیِ خودِ اسکندر به گفتة طبری، به پندار پارسیان 14 سال و به پندار نصاری 13 سال و چند ماه و قتلِ دارا، یعنی داریوش سوم هخامنشی، به سالِ سومِ پادشاهیِ او (اسکندر) بود (همان، ص494). اطلاعاتِ دیگری که طبری در ارتباط با بحثِ ما ارائه میدهد به حدّی مغشوش است که هر پژوهشگری را دچار سردرگمی میکند. البته این اغتشاش هنگامی آشکار میشود که معیاری برای سنجشِ آنها داشته باشیم. اجمالاً این اطلاعات را نقل میکنیم: «به گفتة اینان [نصاری] از هنگامِ آبادیِ بیتالمقدس از پسِ ویرانیِ بختالنصر تا به وقت هجرت، هزار و بیست و چند سال بود و از پادشاهی اسکندر تا به وقت هجرت، نهصد و بیست و چند سال بود که از وقت ظهور اسکندر تا تولد عیسی 303 سال بود و از تولد تا عروج عیسی 32 سال بود و از عروج عیسی تا به وقت هجرت 585 سال و چند ماه بود. بعضی اهل خبر گفتهاند که قتل یحیی پسر زکریا به دست مردم بنیاسرائیل به روزگار اردشیر پسر بابک و سال هشتم پادشاهی وی بود و بُختنصر از جانب شاپورشاه پسرِ اردشیرِ بابک برای پیکار یهودیان، سوی شام رفت» (همان، ص 528)، که البته در نادرستیِ این عبارتِ واپسین، تردیدی نیست و طبری هم این نادرستی را متوجه «بعضی اهل خبر» میداند. ابوعلی مسکویه رازی (م. 421 ق.) در «تجارب الأمم» اشارة مختصری به اشکانیان نموده و فقط یک روایت را در بارة آنها نقل کرده است. در روایت وی، همانند یکی از روایتهای طبری، عدة شاهان اشکانی یازده نفر و مجموع سنوات آنها 266 سال قید شده است (الرازی، 1987، صص 43 و 44). او مدت حکومت هر یک را مشخص نکرده، منتهی مینویسد که عیسیبن مریم در فلسطین و در زمان سابور بن أشکان، دومین پادشاه اشکانی ظهور نمود (همان، ص44). ثعالبی (م. 429 ق.) در کتابش به نام «غُرر اخبار ملوک الفُرس و سیرهم» یا «تاریخ ثعالبی» که پارة نخست آن به ایران باستان مربوط است، میگوید که ملوکالطوایف توسط شخص اسکندر به حکومت گمارده شدهاند (ثعالبی، 1368، ص259). وی مدت حکمروایی اسکندر را 14 سال و مدت زندگانیش را 38 سال ذکر میکند (همان، ص278). او میگوید ملوکالطوایف و دیگران شاهی را از اسکندر به ارث برده، در بارة جانشینان اسکندر مینویسد: «اشکانیان در عراق و حدود فارس و جبال، و پادشاه روم بر موصل و سِواد[مابین دجله و فرات و بعضاً تمام عراق را هم شامل میشده است] و هیاطله بر بلخ و طخارستان، و طرخانیان ترک بر خراسان فرمانروایی داشتند. شهرهای دیگر هم میان دیگران بدینسان پارهپاره گشت . . . هر چند که در نسب اشکانیان اختلاف بسیار است، ولی در این اختلافی نیست که آنان از نژاد شاهانِ باستان بودهاند، و خدای بهتر داند. همچنان که در پیوند و نسب آنان اختلاف است، در نامهاشان و در پیش و پس بودن آنان و زمانِ فرمانرواییشان همرأیی نیست . . . و من خود را از آشفتگییی که در اخبار و نامها و سالیان شاهی آنان دیدهام برحذر داشتهام و آنچه را که به آن اعتماد یافتهام، از نکتهها و داستانها، مینویسم» (همان، صص 284 و 285). ثعالبی همچون یکی از روایتهای طبری، میگوید نخستین پادشاه اشکانی، «اقفورشاه» بود که 62 سال حکومت نمود و وی را به نیکی با رعایا و پیروزمندی در نبردها یاد میکند (همان، ص 286 و 287). البتّه طبری نام این پادشاه را «افقور» با تقدم «فا» آورده است (طبری، 1375، ج2، ص500). پس از وی پسرش «سابور» یا «شاپور» به پادشاهی رسید و به گفتة ثعالبی، عیسی و یحیی بنزکریا در زمان او میزیستند (ثعالبی، 1368، ص 288). وی سپس فهرست دیگر شاهان اشکانی را برمیشمرد که همان ده نفر و مجموع حکومتشان 472 سال است (همان، صص 288 تا 303). ثعالبی نیز مانند طبری روایت میکند که تولد عیسی در عصر دومین شاه اشکانی، یعنی شاپور بوده است. ابناثیر (م. 630 ق.) در کتاب خویش به نام «الکامل فیالتاریخ» در بارة موضوع بحث ما، در کلیّات مشابه طبری است زیرا مأخذ وی نیز هشام کلبی، مفسّر و مورخ نامی، است که در 206 هجری قمری فوت نمود، و اگر نقصی در روایتش میبیند، آن را ناشی از عدم گزارش هشام میداند: «پادشاهی ایران پیوسته پراکنده بود تا اردشیر بنبابک، فرمانروا از 226 تا 241میلادی، به پادشاهی رسید. هشام روزگار پادشاهی او را روشن نساخته است» (ابناثیر، 1383، ج1، ص 344). وی سپس یک روایت از سلسلة شاهان اشکانی ذکر میکند که با دیگر روایات اندکی متفاوت است: «دیگر دانشورانِ آگاه از گزارشهای ایرانیان گفتهاند پس از اسکندر پادشاهانی نه از ایرانیان بر سرزمین ایران فرمان راندند و اینان فرمانبر پادشاه کوهستان میبودند. اینان پادشاهان تیرهها [یعنی طوایف] بودند و اشکانیان خوانده میشدند و روزگار پادشاهیشان دویست سال و به گفتة برخی 340 سال بود. از این میان اشک ابن اشکان بیست سال فرمان راند. پس از او پسر وی شاپور برای شصت سال فرمان راند و در چهل و یکمین سالِ پادشاهی او عیسی بن مریمع پدیدار شد (همانجا). وی دیگر شاهان اشکانی را نیز برمیشمارد که مجموع پادشاهی آنها 366 سال میشود (همان، ص 345). همچنین وی در جایی دیگر، فهرست دیگری از سلسلة شاهان اشکانی ارائه میدهد که شامل 12 پادشاه و مجموع حکومتشان 348 سال است (همان، ص 439)، که با هیچکدام از ارقامی که خودش گفته بود مطابقت نمینماید. علیایحال، وی در ادامه، اشارات دیگری به اشکانیان دارد که چنین است: «برخی گویند پس از اسکندر پادشاهان تیرهها که وی کشور ایران را میان ایشان بخش کرد، بر ایرانزمین فرمان راندند. هر یک از ایشان جداگانه بر همان پهنهای که در دستش بود، از هنگام روی کار آمدن، فرمان راند و این به جز پهنة سواد بود که پس از اسکندر برای پنجاه و چهار سال در دست رومیان بود» (همانجا). این موضوع مهمی است که ابنالأثیر ذکر کرده و میتواند اشارهای به سلوکیان تلقی شود. البته وی سلوکیان را به لحاظ «زمانی» از اشکانیان جدا نکرده و آنها را فقط به لحاظ «مکانی» از حوزة تسلط اشکانیان منفک ساخته است. ابناثیر در جایی دیگر روایتهای مختلف روزگار فرمانروایی پادشاهان تیرهها را نقل چنین میکند: «روزگار فرمانرانیِ پادشاهانِ تیرهها 260 سال و به گفتة برخی 344 سال و به گفتة برخی 523 سال بود و خدا داناتر است . . . برخی دیگر، کسان دیگری را در نامهای پادشاهان، به جز آنان که ما یاد کردیم، گنجاندهاند که نیاز به درازگویی با یاد کردنِ ایشان نیست» (همان، صص 345 و 346). ابناثیر در ادامة گزارش خویش، بلافاصله به مهمترین رویدادهای زمانِ پادشاهانِ تیرهها، یعنی ظهور عیسی و یحیی میپردازد. او در اهمیّت این دو رویداد چنین مینویسد: «ما از این رو این دو رویداد بزرگ را در این گزارش گرد هم آوردیم که که یکی از آن وابسته به دیگری است» (همان، ص347). وی نیز همچون طبری در اینکه بختالنصر به انتقام خونِ یحیی به اورشلیم حمله و آن را ویران کرده باشد، شکّ کرده، آن را ردّ میکند و مینویسد: «این گفتار و دیگر گفتهها در بارة بختنصر، گویای اینکه ویرانکنندة بیتالمقدس بختنصر بود و او بود که پس از کشته شدن یحیی بنزکریا بر دست اسراییلیان به کشتار ایشان پرداخت، در نزد دانندگان سرگذشتها و تاریخها و آگاهان از کارهای گذشته، یاوه است زیرا اینان سراسر همداستانند که بختنصر پس از کشته شدن شعیای پیغمبر بر دست بنیاسراییل به روزگار ارمیا بنحزقیا، به پیکار با بنیاسراییل شتافت و میان روزگار ارمیا تا کشته شدن یحیی 461 سال است و این را یهودیان و ترسایان، هر دو استوار میدارند و میگویند که به همین سان در اسفار و کتابهای ایشان به روشنی نوشته شده است. هماهنگیشان با گبران (آذرستایان) در بارة درازای روزگار نبرد بختنصر با اسراییلیان تا درگذشت اسکندر است و ناهماهنگیشان در بارة درازای روزگار میان درگذشت اسکندر تا زادنِ یحیی است. اینان گمان میبرند که درازای آن 51 سال بوده است. امّا ابن اسحاق میگوید: راست و درست این است که بنیاسراییل پس از بازگشت از بابِل، بیتالمقدس را نوسازی کردند و شمارشان رو به فزونی بسیار نهاد و آنگاه آنان روی از خدا برداشتند و به گناهکاری بازگشتند و خدا بر ایشان بازگشت و در میان ایشان پیامبران برانگیخت که گروهی را دروغگو شمردند و گروهی را بکشتند تا آنکه خدا واپسین پیامبران را در میان ایشان برانگیخت که از آن میان بودند زکریا، پسرش یحیی و عیسی بنمریم. بنیاسراییل یحیی و زکریا را بکشتند و خدا یکی از پادشاهان بابل را بر سر ایشان انگیخت که بدو گودرس(حردوش، حردوس، حاورس، خردوس، جردوس) میگفتند [گودرز]» (همان، صص 352 و 353). وی در ادامة همین قسمت، روایتی را بیان میکند که چنانکه در مورد طبری هم گفتیم، با واقعیتهای تاریخی مطابقت ندارد، امّا نقل آن لازم است: «برخی از دانشوران گفتهاند که رویداد کشته شدن یحیی به روزگار اردشیر بنبابک بوده است. نیز گفته شده است که رویداد کشته شدن او یک سال و نیم پیش از رفتن عیسیع به آسمان بوده است» (همان، ص 356). در بارة زمان تولد حضرت عیسی نیز چنین مینویسد: «زادن مسیح به روزگار پادشاهان تیرهها [ملوکالطوایف] بود. گبران گویند: زادن عیسای مسیح پنجاه و پنج سال پس از چیرگی اسکندر بر سرزمین بابل و پنجاه و یک سال پس از پایهگذاری خاندان اشکانی بود. ترسایان گویند: زادن وی 363 سال پس از چیرگی اسکندر بر سرزمین بابل بود. اینان گمان میبرند که یحیی شش ماه پیش از عیسی بزاد» (همان، صص 357 و 358). در بارة آغاز حکومت اردشیر پاپکان نیز میگوید که او به روایت یهودیان و ترسایان، 523 سال پس از چیرگی اسکندر بر بابل و به روایت گبران، یعنی ایرانیان، 266 سال پس از آن واقعه، به حکومت برخاست (همان، ص 441). ابن خلدون (م. 806 یا 808 ق.) در کتاب «العِبَر» در بارة معاصر بودنِ عیسی و یحیی تشکیک میکند: «بنابراین، بودنِ یحیی با مسیح در یک روزگار به اتفاق مورخان مشکل میآید زیرا مسیح سالهای سال بعد از بختنصر آمده است» (العبر، 1383، ج1، ص155). البته چنانکه گفته شد، طبری این روایت را ردّ میکند، منتها تعجّب اینجاست که ابن خلدون از این تکذیبیة طبری ذکری نمیکند، خاصّه اینکه ابنخلدون در جای جایِ تاریخِ خود از طبری نقل کرده است. دیگر مطالب ابنخلدون در بارة حضرت عیسی و هنگام تولد وی، منقولاتی از دیگر مورخان سلف و کتب یهود و اناجیل اربعه است که حاوی مطالب جدیدی نیست. تا آنجا که به ایران باستان مربوط میشود، تاریخ ابنخلدون در کلیّات مشابه مورخین اسلامی سلف خویش است و به دفعات از کسانی چون هشام و ابن اسحاق و طبری و مسعودی نقل میکند، مثلاً در بارة آغاز و انجام اشکانیان، مطالبی را از طبری و مسعودی بازگو کرده که حاوی نکات تازهای نیست. چنانکه ملاحظه میگردد، این مورخین به دلایلی، از جزئیات تواریخ مابین اسکندر و ساسانیان، بیخبر بودهاند.
این بیخبری، حتی در شاهنامة فردوسی نیز مشاهده میشود. فردوسی در اثر فاخر خود «شاهنامه»، فقط 23 بیت در بارة اشکانیان سروده است (فردوسی،1380، ج 7، صص 1367 و 1368). علیرغم اینکه وی صراحتاً از اشکانیان نام میبرد و سلسلة شاهان ایشان را طبق اطلاعات خویش ذکر میکند، منتهی در بارة آنها چنین میسُراید:
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان نگـویـد جهـاندار تـاریخشان
کـزیشـان جـز از نــام نشـنیدهام نه در نــامة خسـروان دیدهام
(همان، ص 1368)
منابع فردوسی در سرودن شاهنامه عبارتند از شاهنامة منثورِ ابومنصوری و دیگر منابع کتبی و روایات شفاهی که در زمان وی رایج بودهاند. همچنین میدانیم که شاهنامة منثورِ ابومنصوری، در اواسط قرن چهارم هجری به دستور ابومنصور محمدبن عبدالرزاق طوسی، فرمانروای طوس، از روی خداینامههای پهلوی تألیف شده بود. فردوسی در معرفیِ مراجع خود، سه عبارت را به کار میبرد که عبارتند از: «نامة باستان» و «نامة ناموَر» و سرودههای «جوانِ گشادهزبان». جلال خالقی مطلق «نامة باستان» را خداینامه و «نامة ناموَر» را شاهنامة منثورِ ابومنصوری، و «جوان گشادهزبان» را ابومنصور دقیقی معرفی میکند که پیش از فردوسی به سُرایشِ روایتهای خداینامهها پرداخت ولی اجل او را مهلت نداد و در عنفوان جوانی درگذشت، و فردوسی به گفتة خویش، کار او را پیگرفت (خالقیمطلق، 1386، صص 4 تا 6). شاهنامة ابومنصوری منبع مستقیم فردوسی بود (همان، ص10)، در عین حالی که تقریباً با اطمینان میتوان گفت که فردوسی غیر از آن، منابع مکتوبِ دیگری نیز، مانند شاهنامههایی همچون شاهنامة ابوالمؤید بلخی و شاهنامة ابوعلی بلخی، و خداینامههای دیگر، که همگی مکتوب و مدوّن بودهاند، در دسترس داشته است. چنانکه خود به دفعات به این منابع اشاره دارد (همان، صص10 تا 13). با اندک دقّتی ملاحظه میشود که هم منابعِ شاهنامة ابومنصوری و هم منابعی که ابومنصور دقیقی در منظومة ناتمام خویش از آن استفاده کرده، و هم منابعِ فردوسی غیر از این دو، خداینامه، یا بهتر بگوییم، خداینامهها بودهاند. نکتة مهم این است که خداینامه یک متنِ واحد نبوده است. در واقع، خداینامههای متعددی وجود داشتهاند که مورد رجوع افراد مذکور بودهاند و حداقل در زمان فردوسی و یکی دو قرن پیش، یا پس از او، ترجمههایی از این خداینامهها در میان جامعة موبدان زرتشتی باقی مانده بودند. جلال خالقی مطلق، وجود حداقل دو یا سه دستنویسِ خداینامه را حتمی میداند (همان، ص 37). البته سنّتِ خداینامهنویسی ریشه در دورة اشکانیان دارد. این موضوع را آثاری مانند «یادگار زریران»، «درخت آسوریگ»، «ویس و رامین» و «بیژن و منیژه» که منشأ و خصلتِ تاریخی و ادبیِ اشکانی دارند، تأیید میکند. جالب اینکه اشکانیان نیز، این سنّت را از هخامنشیان به ارث بردهاند: «از همین مقدار که ثعالبی از ابن خردادبه و نویسندة نهایهالأرب از ابنمقفّع از تاریخ اشکانی نقل کردهاند، برای آشنایان با ساختار شاهنامه و مآخذ مشابه پیش از آن، جای تردیدی باقی نمیگذارد که سنّت خداینامهنویسی نه تنها در میان اشکانیان رایج بود، بلکه ساسانیان این سنّت را نیز از آنها آموخته بودند و همانگونه که برخی از داستانهای حماسی و عاشقانة آنها از بُن اشکانی بود، حتّی خطبهها و عهدنامهها و اندرزهای آنها نیز به کلّی از نفوذ ادبیات مشابه اشکانی بیرون نبود. منتها ساسانیان به سبب دشمنیای که با اشکانیان داشتند، تاریخ آنها را از خداینامهها زده بودند و در نتیجه این اندک مایه که از خداینامة اشکانی به دست ما رسیده است باید از راه منابعی بیرون از خداینامه جان به دَر بُرده باشد. سنّت خداینامهنویسیِ اشکانی نیز به نوبة خود ریشه در آرشیوهای هخامنشی دارد» (همان، صص 66 و 67). لذا میتوان تصور نمود که اطلاعاتِ ناقصِ فردوسی از اشکانیان، ناشی از نقصِ اطلاعاتِ منابعِ وی بوده است، چون فردوسی آنقدر ایراندوست بوده که اگر کمترین اطلاعاتی دربارة اشکانیان میداشت، امکان نداشت آن را در منظومة خویش نگنجاند. همین نقصِ اطلاعاتی، در مورد مورّخینی مانند دینوری و طبری هم که پیش از فردوسی میزیستند، صادق است. در قرون اولیة اسلامی، یعنی هنگامی که افرادی مانند مورخین فوقالذکر به تنظیم تاریخ باستانی ایران پرداختهاند، نسخه یا نُسَخی از خداینامه، یا خداینامهها هنوز موجود بوده، به علاوة روایتهای شفاهی موبدان زرتشتی که ایشان به طور حضوری یا غیرمستقیم مطالبی از آنها را شنیدهاند. شکی نیست که در هر دوی این منابع، تاریخ اشکانیان به شدت تحریف و تقلیل یافته بود. البته در قرون متأخرتر، و در مورد کسانی چون ابن خلدون، میتوان به شانس استفاده از متون ترجمه شدة یونانی و سریانی و دیگر زبانها نیز اشاره نمود که موضوع بحث ما نیست. به هر حال چنانکه خالقی مطلق نیز اشاره میکند، این را میتوان ناشی از کینة ساسانیان به اشکانیان دانست. ولی آیا همین کینه کافی بود تا تاریخ اشکانیان را از منابع پهلوی حذف کنند؟ این پرسش مهمّی است که بدان خواهیم پرداخت.
مسعودی (م.346 ق.) در یکی از کتابهای خویش به نام «التنبیه و الأشراف» نکتة مهمّی را مطرح میکند. او در این کتاب تقسیمبندیِ خاصّ خود را در بارة تاریخ باستانیِ ایران ارائه میدهد. تا آنجا که به بحث ما مربوط میشود، وی اشکانیان را طبقة چهارم از ملوکِ قدیمِ ایران میداند (مسعودی، 1389، ص 89). او یک سلسلة نسب از پادشاهان اشکانی ارائه میدهد که چندان تفاوتی با دیگر مورخان اسلامی ندارد. سلسلهای که مشابه با گفتة دیگر مورخان، با «اشک» شروع میشود و با «اردوان کوچک» خاتمه مییابد. او یازده پادشاه را نام میبَرَد که مجموعاً 268 سال حکومت کردهاند (همان، ص90). امّا نکتة مهم این است: «به سبب آنکه در آن روزگاران کارِ شاهی آشفته بود و کشمکشها و اختلافها و دستهبندیها بود و هر کس بر ناحیهای چیره بود و هم به سبب عمل اردشیر بابکان بود که در آخر این باب یاد خواهیم کرد» (همانجا). مسعودی به مطلب مهمی اشاره میکند که زبردستترین مورّخینِ پیش و پس از او، مانند طبری و ابنخلدون، از آن سخن نگفتهاند. مابقی روایت مسعودی چنین است: «به نظر آنها که به اخبار ملوک گذشته علاقه دارند درست این است که مدت ملوکالطوایف از پسِ کشته شدن داریوش که دارا پسر دارا بود تا قیام اردشیر پسر بابک 513 سال بوده است، زیرا از اولین سال شاهی اسکندر پسر فیلیپُس مقدونی تا وقت حاضر که سال 345 هجری است، 1267 سال است. وقتی مدت میان سال 345 و32 هجری یعنی سال قتل یزدگرد پسر شهریار [یزدگرد سوم ساسانی] را 313 سال است با مدت پادشاهی ساسانیان که 437 سال بود از آن کم کنیم، باقیمانده از هنگامی که اسکندر، داریوش یعنی دارا پسر دارا [داریوش سوم هخامنشی] را کشت تا قیام اردشیر پسر بابک 513 سال میشود که مدّت شاهی ملوکالطوایف است» (همانجا). مسعودی عدد دیگری از مدت حکومت ملوکالطوایف ذکر میکند که با عدد پیشین خود و روایتهای دیگر مورخین اسلامی متفاوت بوده، ولی از مبنای تاریخی و علمی بیشتری برخوردار است، بهطوریکه میتوان آن را مورد تحلیل قرار داد. او مدت حکومت ملوکالطوایف را از کسر نمودن دورة ساسانیان و انقراض آنها تا زمان خودش، از فاصلة زمانی اسکندر تا زمان خویش به دست میآورد. محاسبة وی چنین است:
مدت ملوکالطوایف = 517 = (32 - 345 + 437) – 1267 ، که با 513 سال، چهار سال اختلاف دارد که احتمالاً به دلیل اشتباه در جمع و تفریقها یا اختلاط سالهای شمسی و قمری بوده است. مطمئن نیستیم که وی سالهای قمریِ دخیل در محاسبة فوق را به شمسی تبدیل کرده یا نه. چنانکه فرض کنیم همة سالهای اسکندر تا زمان مسعودی و مدت حکومت ساسانی که ذکر کرده، شمسی باشند، پس فقط عددهای 345 و 32 هجری قمری خواهند بود. سال 345 قمری، معادل 335 شمسی (صرفنظر از اختلاف ماهها)، و سال 32 قمری نیز 31 شمسی میباشد، لذا با جایگزینی این اعداد در رابطة فوق، نتیجه 525 سال میشود که باز هم با عدد مسعودی اختلاف دارد. البته هنوز یک پرسش دیگر هست و آن اینکه آیا مدت واقعی حکومت ساسانیان و فاصلة جلوس اسکندر تا زمان مسعودی، همانهایی است که او گفته؟ اردشیر پاپکان در سال 212 میلادی خروج کرد و در سال 226 میلادی اردوان پنجم، آخرین شاهنشاه اشکانی را شکست داد (بیانی، 1392، ص29) و معمولاً همین سال را آغاز شاهنشاهی وی و آغاز دورة ساسانیان میگیرند. کشته شدن یزدگرد سوم نیز ده سال پس از جنگ نهاوند و در سال 652 میلادی بود (پیرنیا، 1392، ص233) که برابر با 31 هجری قمری و 30 خورشیدی است. پس کل مدّت سلسلة ساسانی 426 سالِ خورشیدی میباشد، که معادل 439 سالِ قمری است. لذا احتمال دارد مسعودی مدّت 437 سالة ساسانیان را به سالهای قمری حساب کرده باشد، که برای 426 سالِ خورشیدی، اختلافی سیزده ساله ایجاد میکند. همین تردید را میتوان در مورد فاصلة اسکندر تا مسعودی هم روا داشت. فیلیپ مقدونی در 336 پیش از میلاد درگذشت و پسرش الکساندر یا اسکندر بر تخت جلوس نمود (همان، ص 106). سال تألیف کتاب التنبیه و الأشراف 345 هجری قمری برابر با 956 میلادی است. پس فاصلة جلوس اسکندر تا این واپسین تألیفِ مسعودی برابر با 1292 سال است که از عددِ اعلامی مسعودی 25 سال بیشتر است. البته بعید مینماید که این اختلاف ناشی از اختلاط سالهای قمری و خورشیدی باشد چون عدد مسعودی کمتر است. اکنون یک بار دیگر محاسبات را تکرار میکنیم:
560 = (30 – 336 + 426) – 1292 که نتیجة حاصل به سالهای شمسی بوده و بیشتر از ارقام مسعودی میباشد. ولی نباید فراموش نمود که این مدّت که از جلوس اسکندر تا آغاز سلطنت اردشیر پاپکان است، فقط مختص به اشکانیان نیست، و شامل دورة حکومت خودِ اسکندر و دورة جانشینانِ یونانیِ وی(یعنی سلوکیان) و اشکانیان میباشد. اسکندر در سال 323 پیش از میلاد در بابِل درگذشت و سلوکیان تا حدود 250 پیش از میلاد در ایران و بینالنهرین حکومت داشتند. با کسر سالهای اسکندر (13 سال) و سلوکیان در سرزمین اصلی ایران (73 سال) از 560 به عدد 474 سال میرسیم که تقریباً برابر با 476 سال حکمرانی اشکانیان است، اختلاف دو سال هم ناشی از گِرد کردن ماهها در تبدیل سنوات قمری به شمسی است. نتیجة نهایی این است که مسعودی به طور کلّی و اصولی، و از نظر محاسباتی، رویة درستی را در گزارشش ارائه نموده است. منتهی قضیه فقط این نیست. او به یک جنبة دیگر اشاره میکند که ماهیّتی کاملاً دینی و حتّی سیاسی دارد. ادامة گزارش وی در این باره، چنین است: «ما همة آنچه را در این باب گفتهاند به شرح و تفصیل در کتاب اخبارالزمان و کتاب اوسط و سپس در جزء هفتم کتاب «مروجالذهب و معادنالجوهر» آوردهایم، یعنی در نسخة آخری که اکنون پس از افزیشهای بسیار و تبدیل مطالب و تغییر عبارات، آن را به صورت نهائی درآوردهایم و چند برابر نسخة اولیست که به سال 333 تألیف کردیم. این را از این جهت یاد کردیم که نسخة سابق رواج گرفته و در دست کسان فراوان است . . . ایرانیان با اقوام دیگر در بارة تاریخ اسکندر یک اختلاف بزرگ دارند و بسیاری مردم از این غافل ماندهاند. زیرا به طوری که ما در ولایت فارس و کرمان و دیگر سرزمین عجمان دیدهایم، این را یک راز دینی و شاهانی است و تقریباً هیچکس به جز موبدان و هیربدان و اهل علم و درایت ندانند و در کتابهایی که در بارة اخبار ایرانیان تألیف کردهاند و دیگر کتبِ سرگذشت و تاریخ نیست. قضیه این است که زرادشت پسر پورشسب پسر اسپیمان در ابستا که به نظر ایرانیان کتاب آسمانی است گفته است که از پسِ سیصد سال مُلکِشان آشفته شود و دینِشان به جا بماند و چون هزار سال تمام شود دین و مُلک با هم برود. مابین زرادشت و اسکندر در حدود سیصد سال بوده، زیرا زرادشت به طوری که از پیش ضمن خبر او در همین کتاب گفتیم در ایّام پادشاهی کیبشتاسب پسر کیلهراسب بوده است و اردشیر پسر بابک پانصد سال و ده و چند سال پس از اسکندر به پادشاهی رسید و ممالک پراکنده را فراهم کرد و متوجه شد که تا ختم هزار سال در حدود دویست سال مانده است و خواست دوران ملک را دویست سال دیگر تمدید کند، زیرا بیم داشت وقتی دویست سال پس از وی به سر رسد مردم به اتکای خبری که پیمبرشان از زوال ملک داده است، از یاری و دفاع آن خودداری کنند. بدین جهت از پانصد و ده و چند سالی که مابین او و اسکندر فاصله بود، در حدود یک نیم آن را کم کرد و از ملوکالطوایف کسانی را که در این مدتِ باقیمانده، شاهی کرده بودند یاد کرد و بقیّه را از قلم بیانداخت و در مملکت شایع کرد که استیلای او بر ملوکالطوایف و کشتن اردوان که از همة ایشان مهمتر بود و سپاه بیشتر داشت به سال دویست و شصتم پس از اسکندر بوده است و تاریخ را بدینسان وانمود و میان مردم رواج گرفت. بدین جهت میان ایرانیان و اقوام دیگر اختلاف افتاد و تاریخ سالهای ملوکالطوایف نیز به همین جهت آشفته شد. اردشیر پسر بابک در آخر فرمانی که برای ملوک اعقاب خود در بارة تدبیر دین و مُلک به جا گذاشته، این نکته را یاد کرده، گوید: اگر یقین نداشتم که بر سرِ هزار سال بلیّه میرسد، پنداشتمی که از فرمان خود چیزها به جای نهادهایم که اگر بدان چنگ زنید تا روز و شب به جاست، به جا خواهد ماند، ولی وقتی ایّام فنا بیاید از هوسهای خود پیروی کنید و رأیِ درست را بگذارید و بَدان را شاهی دهید و نیکان را زبون کنید» (مسعودی، 1389، صص 90 تا 92). وی در ادامه، قسمتهایی از نامة تنسر به گُشنَسپ را که ناظر بر همین موضوع است، نقل میکند (همان، صص 92 و 93). پیرنیا میگوید نسبت به صحت و سُقم این گزارش مسعودی نمیتوان اظهار نظر کرد، زیرا در کتاب اوستا چنین چیزی ذکر نشده است (پیرنیا، 1381، ج 3، ص2452). البته تشکیک پیرنیا به دلیل عدم اشاره به عملکرد اردشیر در اوستا، چندان وارد نیست. زیرا غیر از بخش گاهانی، مابقی اوستا در قرون مختلف و توسط نویسندگان و روحانیون مختلف و ناشناس تقریر گردیده و طبیعی است که اگر این یک راز دینی و شاهانی بوده باشد، نباید در یک متن دینی به آن اشاره شده و موضوع علنی گردد. علیایحال پیرنیا یک گام جلوتر رفته، معتقد است یک توجیه تاریخی میتوان در تأیید صحت ادعای مسعودی یافت. و آن این است که مورخین یا دستاندرکاران ایران باستان برای جبران اسقاطی که اردشیر از تاریخ اشکانیان نموده، تقریباً همان مقدار را به فاصلة مابین گشتاسپ و کیقباد افزودهاند(همانجا،نقل به مضمون). البته وی به پیروی از سنّت موجود، کیانیانِ اساطیری را معادل هخامنشیانِ تاریخی گرفته است. چنانکه پیرنیا هم میگوید(همانجا)، هدف این بوده که از هزارة بشارت بکاهند و به همین دلیل، سنواتِ محذوفة اردشیر را به قبل از زرتشت، که طبق روایت سنّتی، معاصر کیگشتاسپ بوده، افزودهاند. چون اگر به بعد از زرتشت میافزودند، نقض غرض میشد.
البته امروزه روایت سنّتی مبنی بر تاریخ زرتشت در قرون 6 و 7 پیش از میلاد مردود دانسته شده است (آموزگار/تفضّلی، 1370، ج 1، صص 13 تا 16)، امّا مسألة مهم، بهرهبرداریهای سیاسی و ایدئولوژیک ساسانیان از این موضوع است. این گزارش مسعودی، به دو ابهام، پاسخ میدهد. یکی اینکه چرا غالب مورخین اسلامی در تعیین مدّت حکومت و اسامی شاهان سلسلة اشکانی دچار اشتباه شدهاند. زیرا دولتمردان زرتشتی و متعصّب صدرِ ساسانی، و در صدر آنها، اردشیر پاپکان بر اثر یک اعتقاد دینی، و برای به تأخیر انداختن یک پیشگوییِ دینی، نصف دورة اشکانیان را اسقاط کردهاند. دوم اینکه، در این صورت، زمان ظهور اردشیر در حدود یک ربع هزاره به جلو میآید و مقارن میلاد عیسای ناصری میشود. بدین ترتیب، گفتة برخی از مورخین اسلامی مانند دینوری و ابناثیر در بارة ظهور حضرت عیسی در عصر اردشیر، توجیه میشود. امّا هنوز یک مسألة بسیار مهم باقی میماند و آن وجود دو روایت تاریخی در بارة زمان تولد منجی است که ذیلاً به آن میپردازیم.
3. مهر مسیحا و عیسی
این دو روایت عبارتند از روایت ایرانیان و روایت نصرانیان. متأسفانه هیچیک از مورخین مذکور در پی پاسخ به این پرسش برنیامدند که چرا این روایتها چنین اختلاف زیادی در حد چند قرن دارند. واقعیت این است که اینها نشاندهندة دو کرونولوژی و دو زمانسنجیِ متفاوت هستند. روایت ایرانی، ناظر به تولد یک منجی یا مسیح بر طبق کرونولوژی اشکانی است و روایت نصاری مدعی تولد حضرت عیسی بر طبق کرونولوژی سلاطین غیر ایرانیِ پس از اسکندر، یعنی ملوک یونان و روم میباشد. اینک هر دو روایت را طبق گزارش مسعودی دوباره مرور میکنیم:
الف) روایت مبتنی بر کرونولوژی اشکانی: وی با اشاره به شاهان میگوید که در چهل و یکمین سال پادشاهی دومین پادشاه آنها، یعنی شاپور، مسیح ظهور کرد (المسعودی، 2005، الجزء1، ص 179). این همان مطلبی است که هم خود وی در کتاب «التنبیه» و دیگر مورخین نیز اشاره کردهاند. بدین ترتیب تولد مسیح 61=41+20 سال پس از اسکندر میشود. این عدد نزد طبری 51 سال است (طبری، 1375، ج 2، ص 499).
ب) روایت مبتنی بر کرونولوژی ملوک یونان و روم: مسعودی وقتی که به شرح ملوک روم میپردازد، میگوید از پادشاهی اسکندر تا تولد عیسی که همان یسوع ناصری است، 369 و به روایت دیگری که در کلیسای قسبان در شهر انطاکیه دیده، 309 سال میگذرد (المسعودی، 2005، الجزء 1، ص 233) که معلوم نیست منظور او از پادشاهی اسکندر، آغازِ آن بوده یا فتح بابل یا پایانِ آن. وی در چند جای دیگر از «مروجالذهب» و «التنبیه» ارقام دیگری ارائه میدهد که خلاصة آنها چنین است: آغاز اسکندر تا مرگ کلئوپاترا 291 سال و 18 روز (مسعودی، 1389، صص 104 تا 106) و از مرگ کلئوپاترا تا تولد عیسی 30 سال (همان، ص 115) که پس از کسر 14 سال حکومت اسکندر، از مرگ اسکندر تا تولد عیسی 307 سال میشود. از مرگ اسکندر تا مرگ کلئوپاترا 301 سال (المسعودی، 2005، ص 231) و از مرگ کلئوپاترا تا تولد عیسی 30 سال، لذا از مرگ اسکندر تا تولد عیسی 331 سال میشود. با فرض 14 سال حکومت اسکندر که در روایات مورخین مذکور مندرج است، حدّ بالای ارقام فوق از مرگ اسکندر تا تولد عیسی 355 سال و حدّ پایین آن 295 سال خواهد شد. میدانیم که اسکندر در سال 323 پیش از میلاد در بابِل درگذشت (پیرنیا، 1392، ص 142 ؛ پیرنیا، 1381، ج 2، ص 1869). لذا ارقامی که برای تولد «منجی» یا «مسیح» به دست میآیند چنین است:
الف) طبق کرونولوژی اشکانی، 262 سال پیش از میلاد به روایت مسعودی (I) و 272 سال به روایت طبری (II) حاصل میشود.
ب) طبق کرونولوژی یونانی رومی، در پایینترین حدّ 27 سال پیش از میلاد (III)، عدد دیگر 16 سال پیش از میلاد(IV)، عدد بعدی 8 سال پس از میلاد(V)، و در بالاترین حدّ 33 سال پس از میلاد (VI) به دست میآید.
پیداست که اعداد III تا VI مربوط به یک نفر بوده و اختلاف آنها به احتمال زیاد ناشی از اختلافات عقیدتی میان جناحهای مختلف نصاری، یا اشتباهات نسّاخان در تحریر منابع مورد استفادة مسعودی یا اشتباهات افواهی راویان شفاهی که به مرور زمان افزایش یافته است. امّا اعداد I و II به طور واضح مربوط به شخص دیگری هستند. چون اختلاف آنها با دیگر اعداد آنقدر زیاد است که نمیتوان آن را سهوی دانست. فاصلة چند صد سالة این دو عدد با دیگر اعداد، موجب میگردد که یکی بودن تولد این دو نفر به آسانی قابل پذیرش نباشد. خاصّه اینکه اعداد I و II از منابع مبتنی بر تاریخ و اعتقادات و سنتهای ایرانی حاصل میگردد که مستقل از منابع و روایات نصرانی و کرونولوژی یونانی و رومی بودهاند. شبیه این محاسبات را در بارة گزارش دیگر مورخین هم میتوان انجام داد که به نتایج مشابهی منجر میگردد. در واقع مسعودی و دیگر مورخین متقدّم اسلامی بدون اینکه خود متوجه باشند، از دو سلسله منابع مستقل، به دو شخصیّت متفاوت اشاره کردهاند. شخصیّت نخست، پیامآوری بوده که در اوایل اشکانی، یعنی در میانة قرن سوم پیش از میلاد ظهور کرده است. شخصیّت دوم که در فلسطین و مقارن با اواخر حکومت هیرودیس به دنیا آمده و عیسای ناصری نام دارد. مسعودی در کتاب مروجالذهب، از شخصی که در ارتباط با کرونولوژی اشکانیان به دنیا آمده، چنین یاد میکند: «أن اول ملک من ملوکالطوائف، أشک بن أشک . . . عشرین سنه، ثم ملک بعد أشک، سابور بن أشک الملک ستین سنه. و فی إحدی و اربعین من مملکته کان ظهور السیّد المسیح ببلاد فلسطین بإیلیا ...» (المسعودی، 2005، الجزء1، ص 179). و در بارة شخصی که در ارتباط با کرونولوژی یونانیان و رومیان به دنیا آمده چنین میگوید: «و کان مولد المسیح عیسی ابن مریم بها، و هو یسوع الناصری علی حسب ما قدمناه، لأثنیتن و أربعین سنه خلت من ملک قیصر أغسطس هذا» (همان، ص 233). مسعودی به دلیل اختلاط روایات ایرانی و غیر ایرانی، در به کار بُردن القاب «مسیح اشکانی» و «ایشوع ناصری» دچار اشتباه و التباس میگردد. حتّی این اشتباه را در خصوص محل تولد «مسیح اشکانی» که با نام «مسیح علیهالسلام» از وی نام میبَرَد، مرتکب میشود، زیرا این مسیح، در ایلیا که نام دیگر اورشلیم است، به دنیا نیامده و نام ایلیا از قرن دوم پس از میلاد مفروض کنونی به آن سرزمین داده شده است (بهروز، 1387، ص122).
در کتاب تقویم و تاریخ در ایران چنین آمده است: «دو مسیح در دو عصر مختلف ظهور کردهاند و یکی از آن دو مصلوب نشده است» (همان، ص121). وی در ادامه این عبارت پولس را در نامة دومش به قُرنتیان نقل میکند که در آن به دو عیسی اشاره نموده، جای تأمل است: «حتّی اگر در بارة یک عیسای دیگر موعظه کنند غیر از آنکه ما به شما وعظ کردیم، یا از روح [روحالقدس] دیگری بگویند غیر از روح پاک که خدا به شما عطا کرده و یا راه نجات [انجیل] دیگری پیش پایتان بگذارند همه را باور میکنید» (انجیل عیسی، نامه دوم به قُرِنتیان، باب11، آیه 4). آشکارا پیداست در زمانی که پولس این مطلب را به قُرنتیان گوشزد نموده، وجود یک مسیح دیگر، واقعیّتی پذیرفته شده بوده است زیرا در غیر این صورت لزومی نداشت که پولس پیروان دین جدید را از پیروی او برحذر دارد. در اینجا گفتة یعقوبی تداعی میگردد که مطالبی را که مربوط به دورة اشکانیان است، ناپسند میداند و از ذکر آنها خودداری میکند. آیا این امکان وجود ندارد که بازگوییِ آنها موجب مخدوش شدنِ باورهای رایج و پذیرفته شده در بارة عیسای ناصری شود؟
شخصیت نخست را مهر، میثرَ، میشا، میسا، مشیها، مسیهر و مسیحا که از یک ریشه هستند، مینامند (یکتایی، 1349، ص 92). مراد از این مسیحا، شخصیّتِ دینآوری است که «مهر سوشیانس» هم نامیده شده است (همان، ص 94). این «مهر مسیحا» همان منجیای است که تولدش در اوایل اشکانی روی داده است. در مقالة میترائیسم و سوشیانس مهر، خلاصهای از توقیعات تقویمهای تورفانی نقل گردیده است: «در سال 51 پادشاهی اشکانیان، روز آدینه پنجم بهار، مادر مهر به بارداری بشارت مییابد و پس از گذشت 275 روز، روز شنبهشب 25 دسامبر . . . برابر 272 پیش از زادروز عیسی مسیح، مهر، زاده میشود» (همان، ص 95). توجه شود که این تاریخ همان عدد II است که قبلاً اشاره گردید.
4. نتیجه
گزارشهای مورخین قرون اولیة اسلامی در بارة تاریخ اشکانیان، حاکی از نواقص و ابهاماتی است. مورخین مذکور از دو نوع منابع مجزا و مستقل ایرانی و غیرایرانی استفاده نمودهاند و همین سلسله منابع دوگانه موجب بروز سردرگمی و ابهام در مورد تاریخ ظهور دو منجی شده است که در دو عصر مجزا ظهور کردهاند. تحریفها و دستکاریهایی که به تصریح مسعودی توسط ساسانیان و به خصوص اردشیر، در تاریخ اشکانیان صورت گرفته، زمینة بروز آشفتگی را در منابع ایرانی فراهم کرد. این دستکاریها ناشی از کینة ساسانیان از اشکانیان و برای تغییر در هزارهای است که بنا به روایات و معتقدات دینی ایرانیان، هزارة ظهور منجی بوده است. صرفنظر از محتوا و اعتبار این ایده، که موضوع مقالة حاضر نیست، آنچه که از نظر تاریخی اهمیّت دارد، عکسالعملهای مترتّب بر آن میباشد. به روایت مسعودی، اردشیر پاپکان متوجه شد که تا پایان هزارة زرتشت، که دین و دولت از دست خواهد رفت، حدود 200 سال باقی مانده است. لذا از اشکانیان یک ربع هزاره کم کرد و بدین ترتیب فاصلة خود را از پایان هزاره در حدود 250 سال دورتر کرد. این ربع محذوف را به دورانهای قبل از هزارة مذکور افزودند که آن هم موضوع بحث ما نیست. حذف ربع هزاره از تاریخ اشکانیان زمینة ایجاد آشفتگی و بروز اختلال در حسابها را فراهم نمود، که یکی از آنها اختلاط شخصیتهای مجزای مهر مسیحا و عیسای ناصری بود. طبعاً حذف مهر مسیحا میتوانسته مطلوب ساسانیان بوده باشد زیرا ظهور یک پیامآور در زمان اشکانیان از نظر ایدئولوژیک برای ایشان خوشایند نبوده است.
از گزارشهای مسعودی میتوان به وجود این دو منجی یا بشارتدهنده پی بُرد. یکی در اوایل اشکانی به نام «مهرِ مسیحا» و دیگری در فلسطین به نام «ایشوع ناصری». روایات ایرانی ناظر بر شخصیّت نخست و روایات غیرایرانی معطوف به شخصیّت دوم هستند. بنا به دلایلی که بدانها اشاره شد، از نوشتههای مورخین اولیّة اسلامی چنین بر میآید که آن دو را یکی دانستهاند.
منابع و مآخذ
منابع فارسی
آموزگار، ژاله، احمد تفضّلی، اسطورة زندگی زردشت، بابل، کتابسرای بابُل، 1370، جلد1.
ابن اثیر، عزالدین، الکامل فی تاریخ، ترجمه سید محمد حسین روحانی، تهران، انتشارات اساطیر، 1383، جلد1.
ابن خلدون، ابوزید عبدالرحمان بن محمد، العبر، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1383، جلد1.
انجیل عیسی مسیح (ترجمه تفسیری عهد جدید)، تهران، سازمان ترجمة تفسیری کتاب مقدّس، 1357.
بهروز، ذبیح، تقویم و تاریخ در ایران، تهران، نشر چشمه، 1387.
بیانی، شیرین، شامگاه اشکانیان و بامداد ساسانیان، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1392.
پیرنیا، حسن، ایران باستان، تهران، انتشارات زرین و نگارستان کتاب، 1381، جلد3.
ــــــــــ ، ایران باستان از آغاز تا انقراض ساسانیان، تهران، انتشارات دبیر، 1392.
ثعالبی، عبدالملک، تاریخ ثعالبی، ترجمه محمد فضائلی، تهران، نشر نقره، 1368.
دینوری، ابو حنیفه احمدبن داود، اخبار الطوال، ترجمه صادق نشات، تهران، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1346.
خالقی مطلق، جلال، «از شاهنامه تا خداینامه»، مجلة نامة ایران باستان، سال هفتم، شمارة اول و دوم، 1386، صص3 تا71.
طبری، محمدبن جریر، تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، انتشارات اساطیر، 1375، جلد2.
فردوسی، ابوالقاسم، شاهنامه (براساس نسخة چاپ مسکو)، تهران، انتشارات ققنوس، 1380، جلد7.
مسعودی، ابوالحسن علی بن حسین، التنبیه و الاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1389.
یعقوبی، احمد بن اسحاق، تاریخ یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، زمستان1382، جلد1.
یکتایی، مجید، «میترائیسم و سوشیانس مهر»، مجلة بررسیهای تاریخی، سال پنجم، شماره شش، 1349، صص91 تا 98.
منابع عربی
المسعودی، ابیالحسن علی بن الحسین، مروج الذهب و معادن الجوهر، بیروت، المکتبه العصریّه، 2005،الطبعه الأولی، الجزء الأولی.
الرازی، أبوعلی مسکَوَیه، تجارب الأمم، حققه و قدّم له ابوالقاسم امامی، طهران، دارسروش للطباعه والنشر،1987، الطبعه الأولی.
Messiah Mehr and Jesus – Two Saviours of Ashkanian Era
Abstract
Reports of the earlier Islamic historians about the history of ancient Iran, especially the era of Ashkanian and the beginning of Sasanian dynasty, contain defects and contradictions which are resulted from sources used by these researchers. These historians generally have used two series of sources including: 1) Iranian and Zoroastrian sources, 2) Non-Iranian or western sources. Since these sources are independent of each other, therefore two different chronologies regarding Ashkanian era have been arisen which naturally led to various results with regard to recording the important events of this era. One of these reports is about two separate religious personalities: Mesiah Mehr and Jesus. They obtained the identity and the time of appearance of these two characters from the two different above mentioned sources and unknowingly they considered the two personalities as one character. This article tries to explain briefly the reasons of this topic through the viewpoints of earlier Islamic historians.
Key words: Mesiah Mehr, Christ, Jesus, Saviour, Islamic historians